چه خوب اینجا!


وای از آدما و قصه هاشون!

...

حرف نوشتن رو فراموش کردم.

این پست رو واسه این میزارم که برم ببینم صبح که میخوام برم سر کار دقیقن چند شنبس!
محمدرضا که میگه چهارشنبس چون من دیروز (دوشنبه) کلاس بودم، میگم نخیر پنج شنبس! باز این محمدرضا میگه نخییییییر چهارشنبس، من دیروز کلاس بودم، خودمم مطمئنم که نمیدونم چند شنبس!
اَه، هیچ وقت اینروزای هفته رو یاد نمیگیرم، همیشه مشکل داشتم باهاشون، حتی دو سال جمعه ها رو هم متوجه نمیشدم کی میاد!

...

تلخ منم
همچون چای سرد
که نگاهش کرده باشی ساعات طولانی و ننوشیده باشی.
تلخ منم؛
چای یخ
که هیچکس ندارد هوسش را!

...

بیست سال و اندی پیش در چنین روزی تولدم مبارک شد ...

...

 این وبلاگ دیگه نظر خواهی نداره٬ اون پایین آی دی و ایمیلم رو مینویسم بعد هرکی هرچی فحش دوس داشت میتونه بده هیچ کی هم به جز خودم نمیفهمه که چقد بی ادبین٬ اینم یه مدل نظرخواهیه دیگه٬ هرکی هم با یاهو مسنجر حال نمیکنه میتونه میل بزنه٬ حالا یه مدت نظرخواهیه اینجوری رو هم تمرین کنین٬ باشد که جملگی رستگار شویمD:

...

گفته بودم دوشنبه ها تا ساعت ۷ شب کلاس دارم٬ بعد یه بار که هوا سرد بود٬ سرد که میگم یعنی خیلی سرد٬ سرویسم نبود من رفتم رو یه سنگی نشستم٬ بعد باد هم میومد٬ تو دلم همش دعا میکردم سرویس نیاد٬ دوس داشتم ببینم آخرش چی میشه؟ بعد یکم که گذشت مثلن بیست دقیقه یهو سرویس اومد٬ بعد من ندیدم آخرش چی شد که!

 

...

خدا هم خداهای قدیم؛
قدیما واسه هر چیزی یه خدایی بود٬ بعد هر خدایی مخصوصه یه کاری بود٬ همینه دیگه وقتی فقط یه خدا میزارن واسه همه چیز خب خداهه بعضی کاراش رو فراموش میکنه دیگه٬ دهه!

...

از وقتی با شری سرسنگین شدم حتی یه بارم تو چشماش نیگاه نکردم.

...

هیچی مثه صدای زنگ تلفن اونم ساعت ۸ تا ۱۲ بصورت مداوم و بدونه وقفه که منجر به پاره شدن .. تلفن میشه اعصاب من و به هم نمیریزه.

...

ما راویان قصه های رفته از یادیم.

...

به جونه خودم اسم وبلاگ رو عوض نمیکردم عقده‌ای میشدم.

...

پنج شنبه ها جدیدا حل تمرین داریم ساعت ۱۰ـ۱۲ بعد این پنج شنبه باروون میومد شدیدا٬ منم که کلاس خیلی دوس دارم اصن به زور مامانم اینا نمیرم که٬  خودم مثه آدم پا میشم میرم کلاس٬ خدا نکنه من بگم اَه باز فردا کلاس دارم از ساعت ۷ صبح مامانم به فکر بیدار کردنه منه٬ حالا ساعت ۹:۳۰ بیدار شدم دیدم باروون میاد جَر جَر پشت پنجره اتاقه من٬ بعد  هوا انگار تاریک بود٬ یعنی اتاقه من تاریک بود گفتم بخوابم که دیدم باید حتمن برم دانشگاه٬ یعنی باید میرفتم کتاب میگرفتم٬ به یه مکافاتی بیدار شدم٬ اصنم دوس نداشتم از اون جای گرم بلند شم٬ تازه با اون تبی که من داشتم٬ تا رسیدم دانشگاه ساعت یه ربع به یازده بود بعد یکی از بچه ها بهم گفت کلاس تشکیل نشده٬ منم رفتم کتابخونه کتاب گرفتم اومدم٬ میام گرگان تب میکنم٬ میرم مشهد سرم درد میگیره٬ اَه فکر اینکه مجبورم بازم برم مشهد حالم رو بد میکنه.

مسیر خونه تا دانشگاه خیلی قشنگه٬ مسیر یکمیشم دو طرف جاده درخت سرو٬ نصفشم دو طرف جاده درخت چنار کاشتن٬ یکمی برگاشون ریخته ولی بازم قشنگن٬ بین راه یه جنگل و دو٬ سه تا شهر کوچیک هست که از توشون رد میشیم٬ یه جا یه عالمه مردم واستادن دارن جیگر میخورن٬ تو اون باروون به نظرم خیلی خوشمزه اومد.

 از وقتی اومدم اینجا یه جوری شدم٬ فک میکنم چون همه بچه های کلاس پسرن بعد منم جینگیل پینگیل برم سر کلاس ضایس٬ یعنی تمیز و مرتب میرم ولی به فکر اینکه امروز اینجوری باشم٬ فردا اونجوری نیستم٬ کلاسم که تشکیل نشده بود٬ رسیدیم گرگان از سرویس که پیاده شدم به سرم زد برم خونه خواهرم اینا٬ خونشون تو یه شهرکه که از دو طرف راه داره٬ مسیر داخل شهرک دو طرفش همش درخت کاج کاشتن٬ مسیر بیرونشم٬ یعنی اون یکی مسیر هم دو طرفش درخت بید کاشتن٬ بارونم که میومد٬ هرچن من اصن رماتیک نیستم ولی یه احساس خوبی بود زیر باروون راه رفتن اونم تو اون مسیر٬ از همون مسیر کاج دار رفتم خونشون چون هم نزدیکتر بود هم بدرد هوای پاییز میخوره٬ اون یکی مسیر واسه تابستون قشنگه٬تازه سرما خوردگیم داش خوب میشدا فک کنم یه  دو  کیلومتر راه رفتم٬ یه عالمه میوه کاج چون شب قبلش باد زده بود رو زمین ریخته بود٬ خیلی خوشگل شده بود٬ برگشتنم هرچی خواهرم اصرار کرد که برسونتم یا آژانس زنگ بزنه گفتم نمیخواد٬ بازم از همون مسیر کاجیه اومدم یه کم احساسات دخترانگیم گل کرد واسه همین اومدم خونه غروبش رفتم آرایشگاه موهام کوتاه کردم:D ابروهامم گرفتم٬ الان کل احساسی که بهم دس داد زیر باروون همین بود٬ جالبش این بود که لاله جون بهم میگه ابروت ضخیم بشه گفتم آره٬ بعد تو دلم گفتم بزا بهش بگم نه اونقدم ضخیم نشه یکم نازکتر بشه٬ ولی نگفتم٬ پا شدم تو آینه نیگاه کردم دیدم آبروم رو کرده نخ٬ خدایی میخواست ضخیم ورداره مثلن٬ خوبه بهش نگفته بودم نازکترا!  الانم باز تب کردم٬ تب کردن رو دوس دارم. این متن رو باید پنج شنبه مینوشتم ولی اینقده حس خوبی بود٬ تب٬ باروون٬ کاج٬ گفتم اگه بنویسم همه لذتش از بین میره٬ واسه همین الان نوشتم...

 


 

...

همه پیغمبرا چوپون بودن.

...

یکی اینجا هست که داره تموم میشه٬ تمومه تموم٬ نقطه٬ ته خط


 

...

حس اینکه یکی رو اینقد بگیری بزنی که خسته شی٬ بعد بری یه گوشه بشینی گریه کنی!...

...

خدایا پرسولیس را بر استقلال پیروز گردان.

...

یکی پیدا بشه هر روز من رو ببره دانشگاه بیاره ٬ مریدش میشم...

...

اصن بزار یه پستی بنویسم خدا هم حوصله نداشته باشه بخونه...

...

هوس کردم یه پستی بنویسم خدا باشه...

...

امروز ساعت ۴:۳۰ صبح زلزله اومد٬ ۲ بار٬ مدتش کم بود ولی لرزوندا...

...

این سه نقطه هم تموم شد٬ باید نقطه بزارم برم سر خط باز یه سه نقطه دیگه رو شروع کنم٬ هرچند که اصن دلم نمیخواست نقطه بزارم برم سر خط.

...

بی همگان به سر شود ٬ با تو به سر نمیشود.

...

                                                                               یا هو

 

سه تار قلبم، در حال کوک شدن  است.

کوک کردن برای نواختنی، دلنشین تر از

همیشه. کوک کردن برای نواختن تصنیفی

که اول بار تو شنوای آن هستی.

کوک کردن برای ...

این بار دیگر می خواهد آن طور بنوازد

که تو مهربان او را بنده خالص خود گردانی.

نواختن برای محبوب...برای عشق... برای...

نمی دانم چرا این قدرسخت کوک می شود،

انگار که این بار کفه ترازوی گناهانم

سنگینی می کند، که سازم این گونه نامیزان

شده....نمی دانم چه چیز این سرای فانی مرا

از تو دور ساخته؟

...و سازم کوک شد، همان دم که بعد از

مشکلات بسیار اول شب مرا در خانه ات

مهمان کردی و پیش درآمد تصنیفم را با نام

" بندگی" شنیدی...

شبی که درهای آسمانت را بر روی زمینیان

گشودی تا یک صدا تسبیح تو گویند به مثال

مولایشان "علی" .

...و به اذن تو پیش درآمد تصنیف بندگی ام

یادآوری گناهانم شده.

معبود من... یاری ام کن، که از این همه گمراهی

نجات یابم...و مانند مولایم "علی" تنها تسبیح گوی تو باشم...

کریما...در شبهای دیگر مرا در خانه ات بپذیر که

من تنها به لطف و بخشش تو امید دارم.

 مهربانا...من جز درگهت در کدام سو این چنین شیدایی

و دلربایی را می توانم جستجو کنم؟...

بار خدایا...در شبی چنین قدر و گرامی مرا از شر

شیطان رانده شده به سوی خود پناه ده...

 

 

 

                                           

 

 

...

یادم باشه فردا به کامنتای اون ۲تا پست جواب بدم...باشد که رستگار شوید...

...

یادش به خیر ... اون روزا ما دلی داشتیم ... واسه مردن کسی بودیم ٬ چیزی داشتیم ...

...

کجا بودیم؟! آهان:
این روزا ماه رمضونه٬ هیچ چیزی هم بالاتر از عبادت خالصانه به خدا ارزش نداره٬ هیچ عبادتی هم بالاتر از خواب نیس٬ منم که تبحر خواستی تو این نوع عبادت دارم با هیچ چیزی هم عوضش نمیکنم حتی اگه بمیرم٬ اصن کاش بخوابیم تا آخر عمرمون دیگه هم بیدار نشیم.
برنامه کلاسام شنبه و یه شنبه و دوشنبه از ساعت ۸ صبح تا ۷ بعدالظهر٬ از سه شنبه هم یه برنامه فشرده دارم تا خود شنبه از کوچکترین ثانیه هم واسه عبادت استفاده میکنم٬ البته شنبه ۲ به بعد کلاس دارم ولی یه شنبه و دوشنبه از ۸ صبحه تا ۷ شب٬ دیگه تو سرویس که میشینم خوابم تا فردا صبحش٬ فقط شنبه ها رو میتونم تا ۱۲:۳۰ بخوابم ٬ یه شنبه هم اینقد خوابم میومد کلاس صبح رو نرفتم٬ خوابیدم ساعت ده پاشدم که به کلاس ۱۱ برسم٬ کلاسام از شنبه همین هفته شروع شد٬ تو کلاس ۵۴ تا پسرن من تنها دخترم٬ خوبیش اینه که اینجا همه آشنان٬ کلاس شنبه که با پسر عموم همکلاسی هستم٬ بقیه کلاسا هم یا همسایه هامونن یا دوستای داداشم٬ فقط سختیش اینه که ۳ روز پشت سر هم استراحت ندارم. دیگه اینکه همه چی خوبه٬ یه بار فک کنم گفته بودم اینجا سعی میکنم کمتر بخوابم فقط گفتم سعی میکنم نگفته بودم که عملم میکنم! گفته بودم؟!..


 

...

چیه خب هرچی نوشتم پرید.:(

...

بدانید که من سخت ترینم..

...

اونموقع ها که خیلی وبلاگ نویسی مد شده بود من تازه میخواستم برم دانشگاه ولی خب هیچ اتفاق خاصی نبود که بخوام بنویسم٬ ترم اول ۲۰ واحدم ورداشته بودم٬ ترم دومم سرم خیلی شلوغ بود از یه طرف نصف ترم تو زمستون بود و روزا کوتاه و هوا سرد از یه طرف درسا سخت تر شده بودن٬ از دانشگاه که میومدم میخوابیدم تا فراداش نیم ساعت قبل کلاس بیدار میشدم میرفتم دانشگاه٬ مسیر خونمون تا دانشگاه زیاد دور نبود٬  ۱۵ دقیقه فاصله داشت٬ منم فقط وقت میکردم یکم وبلاگ بخونم و غذا بخورم و بخوابم٬ بعدش دیگه همون سال تابستونش یهویی یه وبلاگ ساختم واسه خاطر دل خودم٬ البته خیلی واضح اون چیزی که میخواستم رو نمینوشتم٬ فقط یه اشاره کوچولو نسبت به حسی که داشتم رو مینوشتم٬ زیاد دوس ندارم دیگران از احساسم یا فکرام و رویاهام و قصه هام و غصه هام سر در بیارن٬ خیلی تو دارم٬ خیلی هم مغرور٬ نه تو کار کسی دخالت میکنم نه دوس دارم کسی تو کارم دخالت کنه٬ البته شخصیتی که نشون میدم اصن اینجور نیس٬ چن شب پیش داشتم با یکی چت میکردم٬ یکی از بچه هایی که با هم رفته بودیم واسه مسابقات قزوین٬ بعد اونجا همه فک میکردن من خیلی شر و شیطونم٬ اون اوایلم یعنی تا همین ترم ۵ من زیاد با کسی بُر نمیخوردم٬ میرفتم دانشگاه خونه هم نزدیک بود سریع بر میگشتم٬ البته گرگان بودم خیلی شر بودما چه غلطا که نمیکردیم با بچه ها٬ ولی خب تو دانشگاه کار به کار کسی نداشتم٬ ولی بازم بچه ها فک میکردن من شیطونترین بچه کلاسم٬ تا اینکه با مریم و سمانه یکمی صمیمی شدیم٬ این آخریا که یکم بیشتر با هم قاطی بودیم میگفتن اصن فک نمیکردیم اینقد آروم و ساکت باشی٬ قیافت خیلی شَرِ٬ آهان!!! داشتم میگفتم بعد حرف به منطق و خدا و اعتقادات یه سری از این بحثا کشید منم زیاد در این موارد بحث نمیکنم به نظرم هر کس یه عقیده ای داره و با اون عقیده بزرگ شده و با ۱ ساعت حرف زدن منم هیچی عوض نمیشه دلیلم نمیشه من هرچی تو فکرمه واسه کسی بیان کنم٬ بعد یهو جوگیر شدم عقیدم رو گفتم٬ اونم برگشت گفت اصن فک نمیکردم اینجوری باشی٬ اصن بهت نمیخوره٬ فک میکردم فقط شیطونی٬ اصن این چیزا به قیافت نیمخوره٬ ولی الان به نظرم شخصیت فوق العاده با کلاسی داری٬ کلی با اون چیزی که نشون میدی فرق داری. حالا من دوس دارم وقتی تو یه جمعی هستیم همون مثلن ۵ دقیقه بگیم و بخندیم جوری که نه کدورتی پیش بیاد نه به کسی توهین بشه٬ فقط اون ۵ دقیقه به همه خوش بگذره٬ بعد چه برداشتها که نمیکنن٬ اهل پز دادن و گفتن این که من اِلم و بِلم و فلان کَسَم فلان جاس و این و دارم و اونُ دارم و همچینم و همچونم چی خریدم و چی گرفتم هم نیستم٬ ولی انگار همه دوس دارن واسشون از افتخارات خونوادت و وسایل خونتون و چیزایی که میخری صحبت کنی وگرنه فک میکنن اسکلی و هیچی حالیت نیس و کلاس خونوادگی نداری٬ کلن بعضیا جنبه ندارن باهاشون بگی و بخندی٬ بحث از چی به چی کشیده شدا٬ کلن میخواستم بگم زیاد نشون نمیدم چه جوریم٬ تبحر خاصیم تو فیلم بازی کردن و مسخرگی دارم٬ بعد اونموقع یعنی ۲۸ شهریور سه سال پیش که شروع کردم به نوشتن اوایلش خوب بودا٬ جاهایی هم که کامنت میذاشتم آدرس نمیدادم٬ بعد هیچ خواننده ثابتی نداشت٬ بیشتر خودم بودم و خودم٬ بعد کم کم یه دو سه نفر ثابت شدن مثه پوریا که تا حالا هم مونده٬ بعد آدرس وبلاگ رو داداشم و شری و هم داشتن٬ بعد من درس نمیخوندم از ۲۴ ساعت تقریبا ۱۳ ساعت میخوابیدم٬ بعد داداشم که میخوند یه روز زنگ زد گفت به بابا میگم همش میخوابی درس نمیخونیا٬ منم سریع اونجا رو تعطیل کردم رفتم یه گلهای کاغذی دیگه زدم٬‌ اونجا هم تا همین چن وقت پیش خوب بود ولی یهویی همینطوری زد به سرم که توش چیزی ننویسم٬ البته آدرس اینم داداشم داره ولی چون بهش گفتم نخون نمیخونه٬ البته بخونه هم دیگه ایرادی نداره٬ اینجا هم میخوابم ولی نه به اون شدت مشهد٬ کارام خیلی کمتر از مشهده بیشترم میتونم بخوابم ولی خب "اینجا زندگی یه جور دیگه جریان داره که آدم ترجیح میده بیدار باشه و از زندگیش لذت ببره و از لحظه هاش استفاده کنه"٬ خلاصه میخواستم علت نوشتنم رو بگم که بازم هزار بار نوشتم و پاکش کردم بازم اون چیزی که تو فکرم بود رو ننوشتم...

 

 

...

بعضی وقتا فک کردن به مرگ میتونه لذت بخش باشه٬

وقتشه خیلی جدی تر به مرگ فک کنیم٬ خیلی٬ خیلی جدی تر.

...

اونروز که رسیدیم مشهد صبحش من و مامان و بابا و داداشم و حمید پسر داییم ساعت ۱۰ حرکت کردیم٬ تو راه کلی خندیدیم٬ داداشم پاهاش دراز بود نمیتونس جمع و جورش کنه٬ یا پاش تو دهنه من بود یا سرش تو شکم حمید٬ یا جفت پاهاش رو به هم گره میزد یا تو فرمون بود٬ حالا ماشینه ما سی‌اِلو میگیم دُرس بشین میگه کَمِری بخرین دست و پای من توش جا بشه٬ من تو این ماشین جا نمیشم٬ خلاصه تا مشهد همینجوری درگیر بودیم٬ بعد فردا صبح رفتم دانشگاه یکم کار داشتم باید انجام میدادم٬ سمانه هم اومد که باهم خداحافظی کنیم٬ یه کتاب واسه مریم بود که دادم بهش بده یه دونه کتابم واسم آورد٬ بعد از نهارم که وسیله رو جمع و جور کردیم و کارتون زدیم٬ حمید و بابام و دوسته داداشم وسیله ها رو از طبقه سوم بردن پایین گذاشتن تو حیاطه این یارو بیتربیته صابخونمون آقای ایرانی٬ داداشم به خاطر چشمش نباید تا ۳ ماه بار بیشتر از ۱ کیلو ورداره٬ بعد اون وسط هی دستور میداد و هر هر میخندید و میخندوند٬ بعدشم حمید صنایع غذایی قوچان قبول شده بود و چون داداشم صنایع گاز میخوند قوچان و آشنا بود با هم رفتن واسه ثبت نام٬ وسیله ها رو هم بردیم تو پارکینگ یکی گذاشتیم٬ بعد اونروز یادم نیس چن شنبه بود ولی یادمه که پنج شنبه ساعت ۹ اینا رفتیم حرم و تا زیارت کردیم اومدیم بیرون ساعت ۱۱ بود٬ بابام و هی غر غر میکرد که چرا صبح زودتر راه نیفتادیم٬ اگه ساعت ۵ صبح بیدار میشدین کارا رو انجام میدادین هم راحت تر زیارت میکردیم هم الان بجنورد بودیم٬ داداشم اینا که از قوچان رفتن٬ من و مامان و بابا و خواهرم و مارالم باهم اومدیم٬ بعد تو راه کلی این آفتاب دهن چشممون رو سرویس کرد٬ مارال و خواهرم که خوابیدن منم هی آت و پاشغال خوردم٬ بعد مارال سرما خورده بود ۲ روزم موند خونمون شبا هم کنار هم میخوابیدیم٬ بعد همونروز که داش میرفت آثار بد سوزش گلو و سردرد و تب در من ظاهر شد٬ بعد من نتونستم ۱شنبه روزه بگیرم٬ بعد عرضم به حضورتون که من الان فقط ۲ بار رفتم این دانشگاهه٬ ۱بار که با حامد رفتم واسه ثبت نام٬ ۱بارم همون یه شنبه که تب داشتم رفتم واسه گرفتن پرینت٬ بعد چشمم به جمال بچه های برق روشن شد٬ تو کلاس ۵۰ نفری فقط من دخترم٬ منم اصن اعتماد بنفس ندارم برم سر کلاس دیگه نرفتم٬ الانم بابام هی میگه چرا نمیری دانشگاه٬ منم هی به رو خودم نمیارم محلش نمیدم٬ الکی گفتم یه پسره بهم گفت هفته اول کلاسا تشکیل نیمشه منم که منتظر همین چن کلمه بودم دیگه نرفتم. خدایی فضای سبزش و قسمت بوفه دانشگاه خیلی خوشگله٬ یه چیز خوبه دیگش هم ساختمونای دانشگاس٬ حداقلش هر رشته ای واسه خودش یه ساختمون داره٬ دانشگاه ما که رشته برق و کامپیوتر و مکانیک و عمران و ارشد مهندسی پزشکی و معماری کامپیوتر تو یه ساختمونه ۲ طبقس٬  ولی تو این دانشگاه ابهت گروه برق قشنگ مشخصه٬ خلاصه اینکه اگه من عقده ای شدم خودتون دلیلش رو متوجه بشین دیگه٬ تازه بچه های کلاسمونم که همشون عمله‌اَن٬ تازه دلیل درس نخوندن و سر کلاس نرفتن منم مشخص شد انگیزه کافی نداشتم. البته الان زوده که قضاوت کنما٬ من فقط چن تا پسر گروه برقی دیدم که همون چنتاشونم خوش برخورد بودن٬ چون هیچکی سر کلاس نیومده بود نمیدونم بقیه چه جورن٬ حالا بعدا در موردش صحبت میکنیم.

امروز داداش بزرگم اومده بود اینجا٬ بعد نمیدونم یه سوسک از کجا تو خونه بود؛ واه واه خوب معلومه دیگه از تو حموم یا از تو حیاط همسایمون دیگه٬ بعد شری بهش گفت رو لباسته اونم همچین خودش رو میزد که سوسکه از رو تی‌شرتش بیفته پایین٬ بعد من بهش میگم خجالت نمیکشی با ۱متر و ۹۸ سانت قد از یه سوسکه ۳ سانتی میترسی٬ میگه خوب ترس داره مگه تو نمیترسی٬ دیوونه خودش رو با من مقایسه میکنه٬من به زور تا آرنجشم نمیرسم درست نسفشم نزدیک بود گریه بیفته اینقد بهش خندیدیم٬ میگه خیلی ترسیدم بعد واسه اینکه طبیعیش کنه دستش رو مشت میکنه میگیره سمت من میگه سوسک٬ خلاصه اینکه ما هنوز زنده ایم و نفسی میاد و میره گهگاهی هم گلوگیره...

 

 

...

الان دوباره مشهدم..

 

...

هیچی به این قشنگی نمیشه ها٬ الان مثلا هوا گرم بود بعد ما داشتیم زیر کولر٬ روی کولر٬ کنار کولر٬ اونور کولر خلاصه همونجاهای کولر میخوابیدیم بعد یهو صدای شُر شُر بارونه٬ نَم نَم باونه٬ همون دیگه اومد و شری طی یه عملیات چیچی والوقوع پرید تو حیاط لباسارو از رو بند ورداشت٬ بعد این بارونه چون خیلی یهویی بود یه عالمه هوای گرم از زمین به سمت آسمون روونه کرد٬ از این به بعدم بساطمون همینجوریه٬ مثلا هوا خوبه ما میریم دانشگاه بعد این دانشگاهه نزدیک کوه و جنگله بعد یهویی بارون میزنه همچین و همچون گل گندم٬ دهن مارو سرویس میکنه گل گندم٬ دیگه احتیاج نیس واسه سرویس منتظرشیم گل گندم٬ دهنمون زحمتش رو میکشه گل گندم. این چن روزه خیلی کار کردم٬ تو عمرم این همه کار یه جا باهم تو ۳ روز انجام نداده بودم٬ تو این سه سالی که ما نبودیم این داداشام و خواهرم هر چی وسیله تو خونشون زیادی بوده و دکاراسیون خونشون رو بهم میزده تو اتاق٬ زیر تخت٬ روی میز٬ زیر میز٬ اونورش٬ اینورش٬ تو کمدش٬ خلاصه همهچی به مقدار زیاد تو اتاق من بود٬ بعد منم همه چیشون رو روونه خونه خودشون کردم٬ وسیله زیادیهاشون یه طرف٬ اسباب بازیها و تفنگها و ماشینها و موتورهای ماهان و محمدرضا هم بیست و پنج طرف٬ از همه چی میتونستی یه نمایشگاه بزاری و یه نمایندگی فعال تو هر شهری بپذیری٬ فقط ۱۸ نوع تفنگ محمدرضا داشت٬ ۶تا هم ماهان٬ میخواستم جمعشون کنم ماهان میگفت من چون میترسیدم اسباب بازیام خراب بشه  یه کم آوردم اینا همش واسه محمدرضاست٬ این اخلاقش به خالش رفته ماهان٬ این یه سال که مامانم کاراش زیاد شده٬ بچه یه کم بیشتر وقتش با خالش پر شده٬ اخلاقای زشته اونا رو به ارث برده٬ ۱۰تا هلیکوپترو هواپیما محمدرضا آورده بود اینجا٬ جالبه که محمدرضا از هر وسیله ای ۲ سری میخره٬ یه سری واسه اتاقه خودش٬ یه سری هم واسه اتاقه من٬ ۳۸۹تا هم باتری بجز این باتری شارژیاش تو اتاق پیدا کردم٬ یه هلیکوپترش خیلی خوشگل بود٬ بعد من همش باهاش پرواز میکردم٬ میرفتم تو آسمون٬ یه بارم من رو برد پیش خدا٬ اصنم رویا نیس٬ واقعنی رفتم پیش خدا. بعد با یه عالمه لگو و پازل٬ امیدوارم دهنتون اینجوری سرویس نشه٬ بعد همش رو جم کردم گذاشتم بیاد یه فکری واسش بکنه٬ فعلا که محمدرضا رفته آبادان پیش اون یکی مادرجونش٬ خونه خودشونم که نمیبره چون به اندازه یه اسباب بازی فروشی عروسک و تفنگ و ماشین هواپیما داره٬ حالا شاید تصمیم بگیریم بفروشیمشون با پولش بریم خارج. الانم از ظهر ماهان هی میره تو اتاق من میگه عمه جون اینجا چقد خوب شد٬ از این به بعد تو نبودی من مواظبم کسی توش چیزی نذاره.

 الان هوا اینقد خوبه٬ یه بوی خوبی میده٬ یه نم خوبی داره٬ من فک کنم صبح حیاطمون بشه بهشت٬ تو حیاطمون یه عالمه درخت و گله٬ بعد صبح برق میزنه همه چی٬ جای همتون خالی٬ این شری چقد غر میزنه٬ نمیذاره من زیاد بشینم پا سیستمش٬ باید سیستم مشهد رو بیارم حتما٬ اَه غر غرو..البته میذاره ها٬‌ولی وقتی خودش کار داره من باید پاشم گم شم از جلو چشمش..

...

امروز فک کنم سه شنبه باشه٬ آره؟؟!!!من اون روز که رسیدم خونه جمعه بود احیاناً٬ بعد ساعت ۶ و اندی بود٬ بعد منم نگفته بودم میام٬ صبح که رسیدم خونه زنگ زدم٬ مامانم آیفون رو ورداشت٬ بعد گفت بله؟؟!!!بعد منم گفتم باز کن مامان٬ بعد مامانم در و باز کرد و بدو بدو اومد تو حیاط٬ بعد گفت چه بی خبر!! آخه امکان سیل بود جنگل٬ بعد من نگفتم که نگران نشن یه وقت٬ اگه میگفتمم دهنم سرویس میشد بعد گیر میدادن روز بیا٬ منم اصن هیچ جوررش حوصله جاده اونم تو روز روشن رو ندارم٬ بعد صبحونه خوردن٬ من قسم میخورم هیچی نخوردم٬ آخه این اتوبوسه که باهاش میام آشناس بعد تا خود صبح هی به آدم چایی میده٬ آهان یه چیزی تو اتوبوس یه خانومه کنارم بود که بچه بغلش بود بعد بچه هم ۲ سالش بود بعد بچهه خوابیده بود٬ بعد خانومه خسته شده بود٬ بعد اتوبوسم صندلی خالی نداشت که خانومه دوتا صندلی بگیره بچش رو بزاره رو صندلی بخوابه بعد همش بچش بغلش بود بعد منم دلم سوخت واسش٬ آخه من تو اتوبوس خوابم نمیبره٬ بعد خانومه همش چرت میزد٬ بعد بازم دلم سوخت واسش٬ بعد جاتون خالی دهن دستم٬ کتفم٬ کمرم تا خود گرگان سرویس شد٬ بچش رو بغل کردم به خانومه گفتم بخوابه٬ آخه بچش دختر بود گفتم اینا که خوابن گوشوارش رو بدزدم٬ بعد خانومه هی بیدار میشد میگفت خسته شدی بچه رو بده بغل من٬ منم الکی هی میگفتم نه٬ بعد خانومه هم خَرم کرد یه عالمه تخمه و چیپس و پفک با سیب و آدامس گذاشت جلوم٬ آخه ما صندلی اول بودیم بعد میز داشت صندلیه٬ بعد گفت بخور خودشم خوابید٬ بعد من نخوردم که آخر سر پولش رو بگیرم٬ بعد هیچی دیگه اونا پیاده شدن پول منم ندادن٬ تازه گوشوارش رو هم ندزدیم٬ آخه نمیدونستم چه جور دزدی میکنن٬ بعد سرم کلاه رفت دیگه٬ بعد همین دیگه٬ رسیدم خونه داشتم از کمر درد و دست درد و کتف درد میمردم٬ مامانمم گفت ناهار قراره مامان بزرگ و بابا بزرگم بیان خونمون٬ منم سریعاً رفتم تو اتاق درم بستم به مامانمم گفتم هرکی بیاد من رو بیدار کنه میکشمش٬ بعد تا ساعت ۶ غروب بدونه هیچ مزاحم و سرو صدایی خوابیدم٬ بعدش اومدم تو حال همه فَکا افتاده بود٬ مامانمم به هیچکی نگفته بود که من اومدم کلی حال کردم٬ بعد دوباره شام هم مهمون داشتیم٬ یه موقع فک نکنین اینا اومده بودن پا بوسه منا٬ اومده بودن مهمونی خونمون٬ بعد آفرین به این تربیت درست٬ دخترشون لطف کرد بعد شام کمک کرد همه ظرفا رو شستیم٬ با اینکه دوس نداشتم تو کارش دخالت کنم ولی زشت بود دیگه دوتایی با هم شستیم٬ بعد دوباره ساعت ۱۱ خوابیدم تا ۸ صبح آخه این مهمونامون میخواستن برن محمود آباد بعد انزلی بعدشم اردبیل و سرعین٬ بعد هی اصرار میکردن من و شری هم بریم٬ ولی شری که تعلیم رانندگی داشت منم باید میرفتم دانشگاه دنبال کارام٬ بعد فقط بیدارمون کردن٬ بعدشم شنبه که تعطیل بود هیچی بعدشم ۱ شنبه هم نمیدونم چهجور شد هرجور با خودم فک میکنم نمیدونم چیکار کردم٬ ولی دوشنبه یادمه با پسر داییم رفتم دانشگاه دنبال کارام٬ آخه پسر داییممم تو همین دانشگاه معماری میخونه٬ بعد نیم ساعت که تا دانشگاه راهه٬ دانشگاه خارج شهره٬ بعد جلو در داشتیم خوشحال و شاد میرفتیم یهو نگهبانه بهش گفت آقا حامد نمیخوای نامزد جدیدتو به ما معرفی کنی؟ اونم گفت بابا فامیلمونه  این ترم اینجا مهمونه٬ خدا رو شکری یه نفر با نگهبونا آشنا باشه دیگه مشکلی جلو در نداری٬ بعدشم رفتیم یه جایی که هردومون یوزر و پسوورد بگیریم٬ بعد آقاهه به پسر داییم گفت اول برو دنبال کار دختر عمت کاراش که تموم شد بعد بیاین به هردوتاتون یووزر و پسوورد بدم٬ پسرداییمم گفت من که دانشجوتونم اول کارم رو راه بندازین بعد کار  اینم انجام میدیم٬ ولی آقاهه دعواش کرد٬ اونم مجبوری بامن همه جا میومد٬ بعد نامه لیسته دروسم رو اون آقاهه که مسووله امور دانشجوییشون بودپیدا نمیکرد٬ بعد من و هی اینور اونور میفرستادن٬ بعد یه جا فرستادنم که آقاهه رئیس آموزش بود و به قول پسر داییم یه سگ وحشیه٬ بعد بهش گفتم نامه من اینجاس یا نه٬ بلند شد بعد به ما هم گفت پشت سرش بریم٬ ماهم رفتیم بعد رفت پیش همون آقاهه که من رو فرستاده بود پیشش٬ دعواش کرد و بهش گفت این مسخره بازیا چیه؟؟!!!چرا جواب درست به اینا نمیدین همش اینور اونور میفرستینشون٬‌‌من‌قسم میخورم هیچی نگفتم٬ فقط پرسید کی گفت بیای پیش‌ من٬ منم گفت آقای رحیمی فک کنم اسمش بود٬ همین٬ بعد گفت سریع نامش رو پیدا میکنین تا نیمساعت دیگه همه کاراش رو انجام میدین٬ بعد پسر داییم گفت این آقاهه سگه کار هیچکی رو انجام نمیده٬ تو اولین نفری هستی که از دفترش به خاطرش اومده بیرون٬ این ازت خوشش اومده وگرنه هیچوقت کارت رو انجام نمیداد٬ بعد من دوباره رفتم پیش اون آقا اولیه بعد پوشه ها و پروندهاش رو داد به خودم که دنبالش بگردم٬ بعد تو همون پوشه اولیه خودم پیداش کردم و آقاهه به خاطر اشتباه خودش همه کارای من رو زودتر از بقیه انجام داد ولی خوب یه ساعت کار داشت بعد اومدم سرویس نبود پسر دایمم نامرد گفت اگه نیم ساعته کارت تموم میشه من واستم با استادم بریم بعد آقاهه که گفت یه ساعت کاراش طول میکشه نامرد با ماشین استادش رفت٬ بعد من میخواستم برم با پسر همسایمون بیام گفتم زشته از روز اول چتر بشم بزار از روز دوم با اون میرم و میام٬ بعد با آژانس اومدم تا رسیدم خونه ساعت ۲ شده بود دیگه.

 ایول یه دونه واو هم جا نزاشتم٬ بعدشم همین دیگه٬ خسته شدم اینقد فک کردم اینا یادم اومد...

 

...

امشب ساعت ۹:۳۰ بلیط دارم٬ یه جوری بین رفتن و موندن موندم٬ به هر حال که این یه ترم رو باید برم٬ تنها چیزی که فک کنم شاید آزارم بده اینه که دلم واسه تنهایی هام تنگ میشه٬ همین٬دیگه هیچ چیز دیگه ای نیست که نبودنش بخواد آزارم بده٬ چن روز پیش ناهار رفته بودیم یه رستورانی توی معلم٬ بعد بالای هر میزش یه قفس قناری بود٬ از یه طرف وق وق قناریا٬ از یه طرف موزیکی که گذاشته بود٬ از اونطرفم از این آکواریوم های کوچیکای تزئینی که یه دکمه داره خاموش روشن میشه بالای هر میز بود٬ یه چیز شلوغی بود که اعصاب آدم رو به هم میریخت٬ خیلی بده که به تنهایی و آرومی و ساکتی عادت کردیما٬ غذا مون رو تند تند خوردیم اومدیم بیرون٬ دیگه اینکه باید برم کارای انتخاب واحدم رو انجام بدم٬ ولی باز یه هفته بعد باید بیام مشهد٬ باید بیایم خونه رو تخلیه کنیم٬ حالا اینا به کنار٬ دردسر پیدا کردن یه جا واسه وسیله ها و پیدا کردن یه خونه واسه ترم بعدی مکافاتیه٬ اینه که بیشتر اعصاب آدم رو بهم میریزه٬ بعدشم اصن به من چه!..این مشکلیه که بابام باید حلش کنه٬ من غصه درسام رو بخورم هنر کردم٬ من برم لباسام رو جمع و جور کنم٬ وسیله هایی که لازم دارم و میشه ببرم رو الان میبرم٬ بقیش باشه بابام اینا با ماشین میارن.

خداحافظی واقعی هم باشه واسه یه هفته دیگه که اومدم مشهد وسیله هامون رو یه کاری بکنیم٬ بعد اونموقع گریه کنین...الان مثه همیشه میرم و برمیگردم...

 

 

...

 میگن یه قرصایی هست
وقتی می خوریشون آرومت می کنن
وقتی می خوریشون آروم میشی
اسمشون را هم گذاشتن آرام بخش
آروم هم یعنی سرد

...

یه جوری شده برنامم٬ هیچ جوری نمیتونم نظم رو برقرار کنم٬ همش احساس میکنم عقبم٬ اون از اون مهمونایی که دُرس سه روز قبل از امتحانام اومدن٬ کل برنامم بهم ریخت٬ این از وضع خونه٬ مثلا قرار بود وسیله ها رو جم کنیم٬ بعد شری هم اومده بود کمک کنه٬ بعدش هر روز ناهار و شام بیرون بودیم٬ میومدیم خونه هم خسته بودیم کار نمیکردیم٬ بعدشم شری تعلیم رانندگی داشت رف٬ ما همچنان مشهدیم٬ کار انتقالیم تموم شده٬ فقط باید برم شمال از دانشگاه یه یوزر و پس بگیرم واسه انتخاب واحد٬ دیشب بابام زنگ زده میگه نمی‌خوای بیای پول بفرستم همونجا انتخاب واحد کن٬ پروژه خواهرم مونده٬ یه هفته دیگه کار داره٬ حالا موندیم کاراش تموم شه هممون با هم بریم. حالا که شری رفته از صبح تا شب میخوابیم و منم به این فک میکنم که چه تابستونه مزخرفی٬ از همه چی زدم٬ نمیخوام اصن در موردش بنویسم...این نیز بگذرد..هنوز معلوم نیس که وسیله ها رو باید کجا بزاریم٬ قرار بود بزاریم خونه دوست بابام که اونم خونش رو اجاره داده٬ بابام میگه فعلا بیا کارا انتخاب واحدت رو انجام بده٬ بعد تا آخر شهریور که میخواین خونه رو تخلیه کنین یه فکری میکنیم٬ نمیدونم...

...

:D

...

عیدتون مبارک..

جای عیدی رو فعلا خالی میذارم تا مهمون بیاد بعد عیدی رو همون موقع میدم..باشه!..

...

دل

دل دیوونه

...

 قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصدک تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب ...

...

امروز ساعت ۱ بعدالظهر حرکت میکنیم٬ یعنی تموم بچه های شرکت کننده در همایش استان خراسان از مشهد حرکت میکنن٬ حالا منم فردا ساعت ۴ امتحان پایان ترم ورزش دارم٬ یه نامه از باشگاه گرفتم چون سرپرست تیم منم حتما باید برم٬ معلممونم یه چیزه گهیه٬ از ۱ شنبه هفته قبل بهش گفتم تیچر بیا امتحان من رو بگیر من نیستم٬ لج کرد گفت نه٬ حالا نمیدونم میندازتم یا نه٬ اگه شعورش بکشه که نامه دادم به همکارش بده بهش٬ اگه هم نخواد لجبازی کنه برگشتم دوباره ازم امتحان میگیره٬ الانم چون تازه دیروز بهمون گفتنم نه٬ خودمون پیگیری کردیم متوجه شدیم که امروز ساعت ۱ حرکته٬ یه چنتا کار داریم که باید تا ساعت ۱۲ امروز همه رو انجام بدیم٬ منم ۲ شبه نخوابیدم از سر دردم دارم میمیرم٬ هیچی هم خوبش نمیکنه٬ عادتم ندارم وقتی سرم درد میگیره قرص بخورم٬ کافیه یکم بخوام تکونش بدم اونوقته که جد و آبادم میاد جلو چشمم٬ شکمم همش گشنشه٬ هرچی باهاش صحبت میکنم که بابا بیخیال٬ وقتت رو واسه چیزای خوب نیگه دار واسه غذا حرومش نکن نمیشه که٬ یعنی قبول نمیکنه٬ تو اتوبوسم عادت ندارم بخوابم٬ ولی اینقد ناجور سرم درد میکنه همینکه نیشستم تو ماشین میخوابم٬ حالا وقت واسه شناسایی افراد هست:دی.

تو کلاس ورزشمون همه اسمه من رو بلدن٬ ولی من اسم هیچکی رو نمیدونم٬ یه جوریم دوس ندارم اسم کسی رو بپرسم٬  اونا اسم میپرسن ولی من فک میکنم زشته اسم بپرسم٬ یعنی خجالت میکشیدم٬ یه دختره هم اومد شمارش رو داد به من گفت دوس دارم بعد کلاسا هم باهم دوس باشیم٬ خیلی خوبه که بیشتر باهم آشنا بشیم٬ ولی من اسمش رو نمیدونستم٬ شمارش رو گرفتم٬ بعد تو زمین که بازی میکردیم٬ اینقد دوتایی همش کرم میریزیم همه ما رو میشناسن٬ یکی از بچه ها صدامون کرد متوجه شدم اسمش رویاست٬ ما دوتا همش باهم بازی میکنیم٬ بعد توپمون که خوب نباشه همش میریم کمین وامیستیم توپ بچه های دیگه که از دستشون میفته رو میگیریم میریم جلو تیچرمون وامیستیم اونام جرات نمیکنن بیان توپ رو بگیرن از ما٬ بعضیام که عمدا توپشون رو میندازن تو سر و صورت ما٬ ماهم توپشون رو شوت میکنیم هزار متر اونورتر اینقدم که الکی واسه همین مسخره بازیهامون میخندیم همه فک میکنن چیزی خوردیم٬ ورزشمون خوبه با اینکه تحرکش زیاده ولی خوب چون دوتایی مسخره بازیهامون زیاده خیلی میخندیم هیچکی جرات نمیکنه به ما نزدیک بشه چون باید توپش رو بره از تو سالن بغلی بیاره٬ یکی دیگه هم هس رشتش ماماییه٬ اونم خیلی دختر خوبیه هیکلشم فک کنم ۳برابر  من باشه٬ بعد با اون هیکلش میخواد به زور توپ خوبه رو از من بگیره با اونم خیلی حال میکنم٬ همه بچه ها کلا خوبن٬ سر این توپا خیلی میخندیم٬ همه اول از مدل موهام خوششون اومد٬ خوبه خدا این موهارو داد به من٬ بعد میومدن مدل موهام رو میپرسیدن بعدشم اسمم رو حالا ربطش رو نمیدونم بعدشم از مسخرگیام خوششون اومد.

خیلی خسته ام دیشب تا ۲ بیدار بودم الانم ۴ بیدار شدم٬ ساعت ۸ باید پژوهش سرا باشیم واسه آخرین تست٬ بعدشم باید بریم دانشگاه از مدیر گرومون منبع تغذیه بگیریم٬ اونم چون در جریان کار نبوده٬ یعنی ما تو گروه خودمون لو ندادیم٬ رفتیم پیش رئیس دانشگاه نامه گرفتیم ولی مدیر گرومون رو در جریان نذاشتیم٬ حالا باید ۳ ساعت واسش توضیح بدی که چکار کردیم تا حالا٬ بعدشم باید بریم باشگاه درخواست بدیم واسه هزینه هایی که کردیم٬ بعدشم وسیله هام رو ریختم وسط اتاق یکی نیس جمشون کنه٬ واییییییییییییییی ساعت داره ۶ میشه٬ برم حموم شاید خستگیم از بین بره٬ داداشمم فک کنم امروز بیاد مشهد٬ زنگ زده میگه کجا میخوای فرار کنی٬ حالا من خودم همش غصمه ها٬ هزار بار زنگ زدم ببینم دقیق کی میان٬ ولی این باشگاه اطلاع رسانیش ضعیف بود فک میکردیم چهار شنبه حرکته همه برنامه ریزیامونم واسه چهارشنبه بود٬ حالا هر کاری کنم بازم یه روز عقبم٬ من برم که کلی کار دارم.

 

 

...

من یکم دیگه فک کنم خل میشم میشینم گریه میکنم.

 

 

...

این مارالم خل شده ها دیده شلوارام همه چاق شدن به جا اینکه اونا رو دعوا کنه رژیم بگیرن به من میگه غذا بخورم..

 

...

در گیرو دار بودنم.

 

 

 

...

شمارش معکوس

 

 

...

بالاخره این روباته به مرحله اجرا رسید٬ همه چیزش خوب شده٬ مثه خلقت آدماس دیگه٬ حالا من که خدا نیستم موجود خلق کنم ولی اینم یه نوع خلقته دیگه٬الانم ما اینجوری همه کارش رو کردیم٬ همه چی رو سر جاش چسبوندیم٬ ازش عکس گرفتم هنوز نریختم رو سیستم٬ حالا عکسش رو میزارم٬ یه رباتم واسه مسابقات پارسال میساختیم٬ اونایی که این وبلاگم رو میخوندن میدونن٬ ولی خب چن روز قبل مسابقه که پاهاش پیچ خورد روز مسابقه هم سرش گیج رفت مقام نیاوردیم٬ ولی این دفه فک کنم تو ۲۱۰ تا تیم بتونیم جزو ۱۰ نفر اول باشیم.

 

...

یه قهوه سرد با یه نگاه سرد لطفاً.