خانه عناوین مطالب تماس با من

ما راویان قصه های رفته از یادیم...

ما راویان قصه های رفته از یادیم...

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • بهمن 1393 1
  • مهر 1391 2
  • مرداد 1391 1
  • فروردین 1391 1
  • بهمن 1385 1
  • آذر 1385 7
  • آبان 1385 11
  • مهر 1385 9
  • شهریور 1385 7
  • مرداد 1385 23
  • تیر 1385 9

آمار : 22421 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] جمعه 10 بهمن 1393 10:37
    چه خوب اینجا!
  • [ بدون عنوان ] جمعه 21 مهر 1391 02:53
    وای از آدما و قصه هاشون!
  • ... دوشنبه 3 مهر 1391 16:59
    حرف نوشتن رو فراموش کردم.
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 25 مرداد 1391 03:18
    این پست رو واسه این میزارم که برم ببینم صبح که میخوام برم سر کار دقیقن چند شنبس! محمدرضا که میگه چهارشنبس چون من دیروز (دوشنبه) کلاس بودم، میگم نخیر پنج شنبس! باز این محمدرضا میگه نخییییییر چهارشنبس، من دیروز کلاس بودم، خودمم مطمئنم که نمیدونم چند شنبس! اَه، هیچ وقت اینروزای هفته رو یاد نمیگیرم، همیشه مشکل داشتم...
  • ... دوشنبه 14 فروردین 1391 17:39
    تلخ منم همچون چای سرد که نگاهش کرده باشی ساعات طولانی و ننوشیده باشی. تلخ منم؛ چای یخ که هیچکس ندارد هوسش را!
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 1 بهمن 1385 17:36
    ... بیست سال و اندی پیش در چنین روزی تولدم مبارک شد ...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 17 آذر 1385 20:55
    ... این وبلاگ دیگه نظر خواهی نداره٬ اون پایین آی دی و ایمیلم رو مینویسم بعد هرکی هرچی فحش دوس داشت میتونه بده هیچ کی هم به جز خودم نمیفهمه که چقد بی ادبین٬ اینم یه مدل نظرخواهیه دیگه٬ هرکی هم با یاهو مسنجر حال نمیکنه میتونه میل بزنه٬ حالا یه مدت نظرخواهیه اینجوری رو هم تمرین کنین٬ باشد که جملگی رستگار شویمD:
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 16 آذر 1385 01:44
    ... گفته بودم دوشنبه ها تا ساعت ۷ شب کلاس دارم٬ بعد یه بار که هوا سرد بود٬ سرد که میگم یعنی خیلی سرد٬ سرویسم نبود من رفتم رو یه سنگی نشستم٬ بعد باد هم میومد٬ تو دلم همش دعا میکردم سرویس نیاد٬ دوس داشتم ببینم آخرش چی میشه؟ بعد یکم که گذشت مثلن بیست دقیقه یهو سرویس اومد٬ بعد من ندیدم آخرش چی شد که!
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 15 آذر 1385 15:09
    ... خدا هم خداهای قدیم؛ قدیما واسه هر چیزی یه خدایی بود٬ بعد هر خدایی مخصوصه یه کاری بود٬ همینه دیگه وقتی فقط یه خدا میزارن واسه همه چیز خب خداهه بعضی کاراش رو فراموش میکنه دیگه٬ دهه!
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 15 آذر 1385 13:25
    ... از وقتی با شری سرسنگین شدم حتی یه بارم تو چشماش نیگاه نکردم.
  • [ بدون عنوان ] جمعه 3 آذر 1385 00:02
    ... هیچی مثه صدای زنگ تلفن اونم ساعت ۸ تا ۱۲ بصورت مداوم و بدونه وقفه که منجر به پاره شدن .. تلفن میشه اعصاب من و به هم نمیریزه.
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 1 آذر 1385 22:12
    ... ما راویان قصه های رفته از یادیم.
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 1 آذر 1385 22:01
    ... به جونه خودم اسم وبلاگ رو عوض نمیکردم عقده‌ای میشدم.
  • [ بدون عنوان ] شنبه 27 آبان 1385 18:56
    ... پنج شنبه ها جدیدا حل تمرین داریم ساعت ۱۰ـ۱۲ بعد این پنج شنبه باروون میومد شدیدا٬ منم که کلاس خیلی دوس دارم اصن به زور مامانم اینا نمیرم که٬ خودم مثه آدم پا میشم میرم کلاس٬ خدا نکنه من بگم اَه باز فردا کلاس دارم از ساعت ۷ صبح مامانم به فکر بیدار کردنه منه٬ حالا ساعت ۹:۳۰ بیدار شدم دیدم باروون میاد جَر جَر پشت پنجره...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 26 آبان 1385 23:20
    ... همه پیغمبرا چوپون بودن.
  • [ بدون عنوان ] شنبه 20 آبان 1385 12:10
    ... یکی اینجا هست که داره تموم میشه٬ تمومه تموم٬ نقطه٬ ته خط
  • [ بدون عنوان ] شنبه 13 آبان 1385 01:05
    ... حس اینکه یکی رو اینقد بگیری بزنی که خسته شی٬ بعد بری یه گوشه بشینی گریه کنی!...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 12 آبان 1385 14:31
    ... خدایا پرسولیس را بر استقلال پیروز گردان.
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 11 آبان 1385 23:36
    ... یکی پیدا بشه هر روز من رو ببره دانشگاه بیاره ٬ مریدش میشم...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 11 آبان 1385 23:01
    ... اصن بزار یه پستی بنویسم خدا هم حوصله نداشته باشه بخونه...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 11 آبان 1385 22:56
    ... هوس کردم یه پستی بنویسم خدا باشه...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 11 آبان 1385 22:54
    ... امروز ساعت ۴:۳۰ صبح زلزله اومد٬ ۲ بار٬ مدتش کم بود ولی لرزوندا...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 9 آبان 1385 14:52
    ... این سه نقطه هم تموم شد٬ باید نقطه بزارم برم سر خط باز یه سه نقطه دیگه رو شروع کنم٬ هرچند که اصن دلم نمیخواست نقطه بزارم برم سر خط.
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 9 آبان 1385 09:03
    ... بی همگان به سر شود ٬ با تو به سر نمیشود.
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 25 مهر 1385 11:04
    ... یا هو سه تار قلبم، در حال کوک شدن است. کوک کردن برای نواختنی، دلنشین تر از همیشه. کوک کردن برای نواختن تصنیفی که اول بار تو شنوای آن هستی. کوک کردن برای ... این بار دیگر می خواهد آن طور بنوازد که تو مهربان او را بنده خالص خود گردانی. نواختن برای محبوب...برای عشق... برای... نمی دانم چرا این قدرسخت کوک می شود، انگار...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 23 مهر 1385 21:37
    ... یادم باشه فردا به کامنتای اون ۲تا پست جواب بدم...باشد که رستگار شوید...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 23 مهر 1385 21:35
    ... یادش به خیر ... اون روزا ما دلی داشتیم ... واسه مردن کسی بودیم ٬ چیزی داشتیم ...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 20 مهر 1385 14:22
    ... کجا بودیم؟! آهان: این روزا ماه رمضونه٬ هیچ چیزی هم بالاتر از عبادت خالصانه به خدا ارزش نداره٬ هیچ عبادتی هم بالاتر از خواب نیس٬ منم که تبحر خواستی تو این نوع عبادت دارم با هیچ چیزی هم عوضش نمیکنم حتی اگه بمیرم٬ اصن کاش بخوابیم تا آخر عمرمون دیگه هم بیدار نشیم. برنامه کلاسام شنبه و یه شنبه و دوشنبه از ساعت ۸ صبح تا...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 12 مهر 1385 01:10
    ... چیه خب هرچی نوشتم پرید.:(
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 10 مهر 1385 01:14
    ... بدانید که من سخت ترینم..
  • 72
  • صفحه 1
  • 2
  • 3