۲

...

امروز قرار بود من سر کلاس باشما٬ ولی من زرنگ تر از اون موشه هستم که دم به تله میده٬ خواهرم به خاطر پروژش مجبور شد بمونه مشهد٬ گفتم امروزه رو بره سر کلاس یه حاضر به جا من بزنه فردا میام٬ چن روز پیش یه آگهی داده بودم یکی بیاد بریم کافی شاپ آب طالبی بخوریم هیچکی جواب مثبت نداد که٬ منم تنهایی رفتم بستنی خوردم٬ دله همتونم بسوزه اصن موندم که برم کافی شاپ٬ تازه یه عالمه شکلات و آدامس اُربیت هم گرفتم٬ نمیدونم این چه ص س ث یقه ایه من همه آدامسا و شکلاتام رو باید از اینجا بگیرم٬ اصن حال نمیکنم مشهد چیزی بخرم٬ تازه آرایشگاهم فقط اینجا میرم٬ هر جور با خودم صحبت میکنم راضی نمیشم مشهد برم خرید٬ الانم میخواستم برم آرایشگاه دوباره موهام رو به قول اون پسره بزنم به شارژ٬ ولی آرایشگره ۶ تا عروس داشت٬ گفت وقت ندارم٬ منمگفتم کوتاهه فقط باید مرتبش کنی٬ گفت باشه بیا٬ حالا هر بار که میام گرگان میرم پیشه اینا٬ اگه وقت نمیداد که چهارشنبه سوری راه مینداختم٬ دیروزم مامانم اینا رفتن تهران واسه چشم داداشم٬ دختر داییامم اومدن اینجا٬ بعد ناهار و شام که میخوردیم میگفتم حاتمه جون پاشو کمک کن٬ بعد خودم و شری نیگاش میکردیم٬حاتمه میگفت الان ظرفا خود به خود جم میشن دیگه٬  بعد میشستیم حاتمه کار میکرد٬ میگه چه جالب همه چی خود به خود جم میشه٬ میگم آره خیلی جالبه٬ سالی یه بار میای خونه عمت میخوای کارم نکنی٬ من که اینجا مهمونم فردا میخوام برم٬ شری هم از فردا که من برم باید کارا خونه رو انجام بده٬ ظرفا شامم یه عالمه بود٬ همه رو حاتمه ش س ص ث ت٬ غزاله هم بهش گفت حالا جایزت اینه که بری تو کوچه بِدو٬ بِدو کنی٬ این دختر داییام همونایی هستن که اونشب عاطفه رو با لولو در انداختنا٬ منم کیک پختم٬ به قول داداشم بجز کیک پختن دیگه چه کار بلدی٬ خدایی همین کیک پختن از هر کاری راحت تره٬ تازه بعدش میشینی جلو فر همش منتظری زودتر دُرس شه٬  بعدشم میگی من این همه کیک پختم٬ خسته ام٬ در ضمن تنبل خودتونین٬ امروزم حوصله نداشتم برم این دانشگاهه٬ آخه دوره٬ بابامم نبود٬ به پسره همسایمون گفتم من دارم میرم مشهد٬ گفت پس رسیدی زنگ بزن٬ من برم پیگیری کنم٬ ایشاا... قبول کنن ولی این نفهمه من مشروط شدم٬ چن روز پیشم عروسی دختر عمه عاطفه بود٬ رفتیم رستوران٬ موقع شام پسره صاحب هتل اومد ببینه چیزی کم و کسر نباشه و گارسوناشون میزارو مرتب بچینن٬ من اول حواسم نبود٬ بعد یهو برگشتم دیدم بهههههههههههههههههههههههه عجب لعبتی٬ حیف این از دست بره٬ پسر خالم رو صدا کردم میگه شماره من رو داری٬ موبایل در آورده میگه نه بگو سیو کنم٬ میگم نه خره برو بده به این پسره٬ بهم گفت دهنت رو ببند٬ هرحرفی از دهنت در میاد که نباید بگی٬ هنوز عقلت رشد نکرده٬ خاک بر سرش٬ حالا من بمونم رو دست بابا ننم دودش تو چشم همه فامیل میره نمیفهمه که...پسر خاله خنگ. این عاطفه هم حلال زاده بودا٬ اومد٬ منم برم٬ آرایشگره گف ساعت ۶ بیا٬ تازه بعدشم اومدم باید وسیله هام رو جمع کنم٬ آخه ساعت ۹ بلیط دارم٬ تازه فردا صبح از ۸ تا ۱۲ کلاس دارم.فعلا قربونم برین٬ تا فردا شب که برسم مشهد.

 

 

نظرات 12 + ارسال نظر
ژ یگولو شنبه 24 تیر 1385 ساعت 11:57 ب.ظ

اینجا تا کسی نیست فعلا من اول بشم...
تا بعدش که من دوباره اول بشم...دی*

ژ یگولو یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 12:10 ق.ظ http://www.zhigulu.blogsky.com

اون پسره تو رستوران اگه میدونست اینگده زرنگی که یه ثانیه هم معتل نمیکرد...
بابا ایول مهمون نواز...

میخوای شما هم با بچه ها بیان مهمونی..اینقده حال میده..عیدی که یادته...تو اون وبلاگ.

گیلاسی یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 01:08 ق.ظ

نه خدایی با این رشتهای که تو می خونی. !!! احتمالنمیدی شاید یه درصد شوهر بهتر نسیبت بشه....
منمیگم همون مشد با یکی ازباج کن ..گوش نمیدی که !!!!

الان که فک میکنم میبینم چرا..میشه..

گیلاسی یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 01:08 ق.ظ

من الان باید درس بخونم ولی حوصله ندارم....
به کسی نگیا...

باشه..

پیش خودمون میمونه تا وقتی که عطی متوجه نشه مطمئن باش هیچکی متوجه نمیشه...

گیلاسی یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 01:09 ق.ظ

دقت کردی وقتی شمالی روحیه ات چه خوبه !!!

مثه اینکه تو بیشتر دقت کردی..

گیلاسی یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 01:09 ق.ظ

میگم بیا و این مدیر گروه رو دریاب !!! (:*

من که همش دریابشم..

اون نایابه..

گیلاسی یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 01:11 ق.ظ

حالا چرا ادرسش رو گذاشتی !!! خوب میاد که دوباره !!!
تووبلاگ نیما بود ادرست که !!!!
بازم اسباب کشی داری انگاری !!! (:*

بیاد اشکال نداره که...

پس وبلاگ و ایدی و اینا رو داش حالم گرفته بود..

گیلاسی یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 01:12 ق.ظ

به نیما و پوریا و شهرام و ژیگولو و خودم سلام مخصوص می رسونم...(:*

من رو یادت رفتا..

گیلاسی یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 01:13 ق.ظ

اها پسر خاله ات رو بنداز جلوی سگ بخوردش.... ((:*

نه بابا...

اونقده هم بدک نیست که..

این عاطفه ماشاا.. مثل گرگه...

همین که ما اومدیم خونه چون پسره دوست باباش بود و داشت با بابای عطی صحبت میکرد عطی چسبید به باباش هر جا اونا میرفتن اونم میرفت..

فک کنم میخواس شماره عطی رو بده بهش..

نشد من دس رو یکی بزارم این عطی سریعاً نره تو کاره طرف...

:. یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 02:35 ق.ظ

سلام

تازه شناختمت. (این آب طالبی رو که گفتی یادم اومد - اون ... که به جای اسم می نویسی اصلا تو ذهنم نبود.)

اه کاش من میومدم. من آب طالبی خیلی دوست دارم. (البته مخلوط شیر موز با بستنی شکلاتی رو هم خیلی دوست دارم.)

شماره دادن این فرمی ندیده بودم!!!
>>‌ ازدباج گیلاسی رو پایه ام :))))))))))))) واقعا با این تغییر دادن هاش حال می کنم. خیلی خیلی قشنگه.

ولی من اصن پایه نیستما..


فقط همین پسره که باباش رستوران داره...

:. یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 02:43 ق.ظ

جالبه شماها فرم نوشتنتون خیلی به هم نزدیک. تیکه هایی که می ندازید خیلی به هم نزدیکه.
تو و عاطفه و گیلاسی.
البته گیلاسی یه ذره از این فرم دور شده (اون اولا - من دم عید با وبلاگش آشنا شدم. - خیلی از این تیکه های می یومد.)

مثلا :
فعلا قربونم برین >> شما
علیک سلام.. من خوبم ..
شما بد هم باشین به من چه ..برین مثل من خوب شین
>> عاطفه
و ...
یا کل فضای نوشته این دفعه عاطفه رو ببینید.

قربونت...

این عاطفه که انگار تو خونه ما زاده شده..طبیعیه وقتی هر روز روزی ۱۸ ساعت خونه ما باشه فرم همه چیش میشه عین ما...

ژ یگولو یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 11:17 ق.ظ

میبینم که دیگه نباید ببینم...دی*

چیو نباید ببینی؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد