...

عیدتون مبارک..

جای عیدی رو فعلا خالی میذارم تا مهمون بیاد بعد عیدی رو همون موقع میدم..باشه!..

...

دل

دل دیوونه

...

 قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصدک تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب ...

...

امروز ساعت ۱ بعدالظهر حرکت میکنیم٬ یعنی تموم بچه های شرکت کننده در همایش استان خراسان از مشهد حرکت میکنن٬ حالا منم فردا ساعت ۴ امتحان پایان ترم ورزش دارم٬ یه نامه از باشگاه گرفتم چون سرپرست تیم منم حتما باید برم٬ معلممونم یه چیزه گهیه٬ از ۱ شنبه هفته قبل بهش گفتم تیچر بیا امتحان من رو بگیر من نیستم٬ لج کرد گفت نه٬ حالا نمیدونم میندازتم یا نه٬ اگه شعورش بکشه که نامه دادم به همکارش بده بهش٬ اگه هم نخواد لجبازی کنه برگشتم دوباره ازم امتحان میگیره٬ الانم چون تازه دیروز بهمون گفتنم نه٬ خودمون پیگیری کردیم متوجه شدیم که امروز ساعت ۱ حرکته٬ یه چنتا کار داریم که باید تا ساعت ۱۲ امروز همه رو انجام بدیم٬ منم ۲ شبه نخوابیدم از سر دردم دارم میمیرم٬ هیچی هم خوبش نمیکنه٬ عادتم ندارم وقتی سرم درد میگیره قرص بخورم٬ کافیه یکم بخوام تکونش بدم اونوقته که جد و آبادم میاد جلو چشمم٬ شکمم همش گشنشه٬ هرچی باهاش صحبت میکنم که بابا بیخیال٬ وقتت رو واسه چیزای خوب نیگه دار واسه غذا حرومش نکن نمیشه که٬ یعنی قبول نمیکنه٬ تو اتوبوسم عادت ندارم بخوابم٬ ولی اینقد ناجور سرم درد میکنه همینکه نیشستم تو ماشین میخوابم٬ حالا وقت واسه شناسایی افراد هست:دی.

تو کلاس ورزشمون همه اسمه من رو بلدن٬ ولی من اسم هیچکی رو نمیدونم٬ یه جوریم دوس ندارم اسم کسی رو بپرسم٬  اونا اسم میپرسن ولی من فک میکنم زشته اسم بپرسم٬ یعنی خجالت میکشیدم٬ یه دختره هم اومد شمارش رو داد به من گفت دوس دارم بعد کلاسا هم باهم دوس باشیم٬ خیلی خوبه که بیشتر باهم آشنا بشیم٬ ولی من اسمش رو نمیدونستم٬ شمارش رو گرفتم٬ بعد تو زمین که بازی میکردیم٬ اینقد دوتایی همش کرم میریزیم همه ما رو میشناسن٬ یکی از بچه ها صدامون کرد متوجه شدم اسمش رویاست٬ ما دوتا همش باهم بازی میکنیم٬ بعد توپمون که خوب نباشه همش میریم کمین وامیستیم توپ بچه های دیگه که از دستشون میفته رو میگیریم میریم جلو تیچرمون وامیستیم اونام جرات نمیکنن بیان توپ رو بگیرن از ما٬ بعضیام که عمدا توپشون رو میندازن تو سر و صورت ما٬ ماهم توپشون رو شوت میکنیم هزار متر اونورتر اینقدم که الکی واسه همین مسخره بازیهامون میخندیم همه فک میکنن چیزی خوردیم٬ ورزشمون خوبه با اینکه تحرکش زیاده ولی خوب چون دوتایی مسخره بازیهامون زیاده خیلی میخندیم هیچکی جرات نمیکنه به ما نزدیک بشه چون باید توپش رو بره از تو سالن بغلی بیاره٬ یکی دیگه هم هس رشتش ماماییه٬ اونم خیلی دختر خوبیه هیکلشم فک کنم ۳برابر  من باشه٬ بعد با اون هیکلش میخواد به زور توپ خوبه رو از من بگیره با اونم خیلی حال میکنم٬ همه بچه ها کلا خوبن٬ سر این توپا خیلی میخندیم٬ همه اول از مدل موهام خوششون اومد٬ خوبه خدا این موهارو داد به من٬ بعد میومدن مدل موهام رو میپرسیدن بعدشم اسمم رو حالا ربطش رو نمیدونم بعدشم از مسخرگیام خوششون اومد.

خیلی خسته ام دیشب تا ۲ بیدار بودم الانم ۴ بیدار شدم٬ ساعت ۸ باید پژوهش سرا باشیم واسه آخرین تست٬ بعدشم باید بریم دانشگاه از مدیر گرومون منبع تغذیه بگیریم٬ اونم چون در جریان کار نبوده٬ یعنی ما تو گروه خودمون لو ندادیم٬ رفتیم پیش رئیس دانشگاه نامه گرفتیم ولی مدیر گرومون رو در جریان نذاشتیم٬ حالا باید ۳ ساعت واسش توضیح بدی که چکار کردیم تا حالا٬ بعدشم باید بریم باشگاه درخواست بدیم واسه هزینه هایی که کردیم٬ بعدشم وسیله هام رو ریختم وسط اتاق یکی نیس جمشون کنه٬ واییییییییییییییی ساعت داره ۶ میشه٬ برم حموم شاید خستگیم از بین بره٬ داداشمم فک کنم امروز بیاد مشهد٬ زنگ زده میگه کجا میخوای فرار کنی٬ حالا من خودم همش غصمه ها٬ هزار بار زنگ زدم ببینم دقیق کی میان٬ ولی این باشگاه اطلاع رسانیش ضعیف بود فک میکردیم چهار شنبه حرکته همه برنامه ریزیامونم واسه چهارشنبه بود٬ حالا هر کاری کنم بازم یه روز عقبم٬ من برم که کلی کار دارم.

 

 

...

من یکم دیگه فک کنم خل میشم میشینم گریه میکنم.

 

 

...

این مارالم خل شده ها دیده شلوارام همه چاق شدن به جا اینکه اونا رو دعوا کنه رژیم بگیرن به من میگه غذا بخورم..

 

...

در گیرو دار بودنم.

 

 

 

...

شمارش معکوس

 

 

...

بالاخره این روباته به مرحله اجرا رسید٬ همه چیزش خوب شده٬ مثه خلقت آدماس دیگه٬ حالا من که خدا نیستم موجود خلق کنم ولی اینم یه نوع خلقته دیگه٬الانم ما اینجوری همه کارش رو کردیم٬ همه چی رو سر جاش چسبوندیم٬ ازش عکس گرفتم هنوز نریختم رو سیستم٬ حالا عکسش رو میزارم٬ یه رباتم واسه مسابقات پارسال میساختیم٬ اونایی که این وبلاگم رو میخوندن میدونن٬ ولی خب چن روز قبل مسابقه که پاهاش پیچ خورد روز مسابقه هم سرش گیج رفت مقام نیاوردیم٬ ولی این دفه فک کنم تو ۲۱۰ تا تیم بتونیم جزو ۱۰ نفر اول باشیم.

 

...

یه قهوه سرد با یه نگاه سرد لطفاً.

 ...

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش‌خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی‌ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیار و دیاری، باری
برو آن‌جا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آن‌جا که ترا منتظرند
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصدک تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب
قاصدک! هان، ولی... آخر.... ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو‌ام ، آی! کجا رفتی؟ آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی -طمع شعله نمی‌بندم- خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دل‌ام می گریند...

 

...

خواب دیدم.

 

 

 

...

تقدیم به بابای خوبم و همه اونایی که دوستاشتنین

 

 

نیستی لعنتی٬

نیستی٬ نیستی٬ نیستی.

.

.

.

حالا من اینا رو چیکارشون کنم:(

 

 

...

خوب به سلامتی عملش تموم شدو بهوش اومد باز ۲ ماه دیگه یه عمل دیگه داره٬ زنگ زدم میگم بهتر شدی؟ میگه من هنوز ۱۰ دقیقه نیس که بهوش اومدم چی جوری بهترم بشم؟!!آیا؟!!

فک کنم کسی پست پایینی رو ندیده؟؟!!دیشب به بابام میگم چقد زود میرین من هنوز نرفتم واست هدیه بگیرم٬ بعد یه تراول ۲۰۰ تومانی داده بود بهمون صبح٬ میگم بیا این رو بگیر برو واسه خودت یه چیزی بخربابام گفت تو درس بخون من هدیه نمیخوام..ولی من اگه بچه دار بشم هدیه میخوام..مطمئنم..

 

من که مثه مامان بابام نیستم..

 

 

...

اول بگم هنوز هیچی عوض نشده ها٬ گفته باشم٬ غرض از آپ کردن اینه که مامانم اینا٬ اینا شامل مامان٬ بابام میشه فقط٬ صبح رسیدن مشهد٬ چون امروز جشن فارق التحصیلی خواهرم بود٬ جشن از ساعت ۵ شروع شد تا۸:۳۰ ٬ نفری ۲۰ هزار تومانم از بنده های خدا گرفته بودن٬ فقط نفری یه موز دادن یه چیچک یه تکدانه٬ با یه دونه شیرینی٬ کلا رو هم شد ۶۰۰ تومان٬ حالا بچهای فارق التحصیل یه قسمم بیشتر از ما خوردن٬ ولی ۲۰ تومان زیاد بود٬حالا ما ۵ نفر بودیم٬ شامل مامانم٬ بابام٬ خواهرم٬ مارال٬ علی و من٬ علی هم یکی از دوستامونه اینجا مکانیک میخونه٬ بعد همینا دیگه٬ به بچه های کامپیوتر ورودی ۸۲ که فارق التحصیل میشدن از این لباس فرما با کلاه مربعیا دادن که همه مثل هم باشن٬ اولش که ما رفتیم بشینیم دیدیم بهههههههههه این پسر بسیجیه هم نشسته واسه فضولی٬ تا اومدم به بابام بگم یه جا دیگه بشینیم بابام و علی نشستن درس کنار این پسره٬ بعد من و مارال و مامان نشستیم جلوشون(صندلی کم بود٬ یه وقت کسی فک نکنه زنونه مردونه بودا) یه وقت به این پسره بر نخوره٬ حالا منم از اول هی به علی دوربین عکاسی میدادم٬ هی دوربین فیلمبرداری٬ هی همینجوری برمیگشتم این پسره حرص میخورد٬ آخرم جاش رو عوض کرد٬ بعد از کرمش به همه اونایی که فیلمبرداری میکردن گفت دوربیناشون رو جم کنن خود دانشگاه فیلمبرداری میکنه میده به بچه ها٬ یکی یکی هم میرفت تذکر میداد٬ بعد آخرم که همه میرفتن عکس بگیرن این پسره رفته بود نشسته بود اون جلو یه کاغذ و خودکارم گرفته بود دستش یواشکی یه چیزایی مینوشت٬ بعد من و مامانم و مارال نزدیک صندلیش بودیم مارالم رفت نیشس صندلی کناری پسره واسه خنده٬ بعد تا من رفتم به علی بگم بیاد از اینا عکس بگیره بخندیم گفت فیلم دوربین تموم شد٬ حیف شد اگه عکس میگرفتیم که خدایی سوژه بود٬ یه جایی ۳ تا مادر و ۳ تا پدر بردن بالا که بپرسن ازشون چه آرزویی واسه بچه هاشون دارن٬ همشونم بلا استسنا٬ اثتثنا٬ اصتصنا٬ اثتصنا٬ اثتسنا٬ استصنا٬ استثنا٬اصتثنا٬ اصتسنا٬ همون دیگه٬ گفتن آرزو داریم از خدا غ ق افل نشن٬ بعدشم اینکه ادامه تحصیل بدن٬ همون موقع به بابام گفتم بابا اگه تو رو بردن بالا یه وقت نگی آرزو دارم ادامه تحصیل بدنا بگو آرزو دارن!!! پولدار بشن٬ بعدشم اون آخرش که جشن تموم شد٬ بچه ها که میخواستن لباسا رو تحویل بدن من و مارالم از اون لباسا پوشیدیم٬ من و خواهرم با مامان بابام عکس گرفتیم٬ بعد داشتیم میومدیم خونه بابام گفت ایشاا.. سال دیگه همین موقع نوبت توهه٬ البته بنا بر آماری که بابام داره٬ ولی بنابر شواهد موجود اولش به رو خودم نیاوردم٬ بعد دیدیم که اینجوری خیلی بده بزار از بدگمانی درشون بیارم٬ میگم چقدر عجله داری بابا٬ هنوز کوووووووووووو تا من درسم تموم شه٬ من تازه ترم ۴ هنوز ۴ تا دیگه مونده٬ که من خودمم بکشم میشه ۳ ترم بابام نمیدونه من ۲ ترم همه درسام رو حذف کردم٬ بعد بابام باز از رو آمار خودش میگه ۳ ساله مشهدی با این ترم تابستون که ورداشتی چه جور ۳ ترم دیگه واست میمونهآیا!!!!میگم بابا من برق میخونم اگه بخوام عجله کنم ممکنه اون وسط برق بگیرتما! میگه سخت افزار با برق مگه چقدر فرق میکنه؟ یه ۲۰ واحدتون خیلی سخت تره٬  خدا رو شکری دیگه رسیدیم خونه بحث تموم شد چون صبح داداشم عمل داره اینا باید سریع برن تهران. بعدشم یه چایی خوردن با کیک و شیرینی و رفتن٬ حالا من این پست رو تو این تاریخ نوشتم که ببینم کی نوبت من میشه٬ حالا بابام گیر داده به خواهرم میگه ببین دانشگاه خودتون اگه قبول میکنن همینجا ارشدتم بگیر٬ آخه معدلش ۱۷ فک کنم بدون کنکور میتونه همینجا فوق بخونه... 

 

 

...

حالا که بارباپاپا نمیتونه عوض شه پس فعلا اینجا رو تعطیل میکنم.

 

 

 

...

خدا فقط عربی بلده٬ پس نمیفهمه من چی میگم که!

 

 

 

...

هه این آقاهه چه خل بودا٬ دیده بود من تب دارم میخواست به زور ببرتم دکتر٬ نمیدونس تب عشقه!

پ.ن: باز تب کردم:(

 

 

 

...

لطفا اینجا پارک نفرمایید٬ پنچر میشوید.

 

 

 

...

بچه ها غروبی رفتن حرم٬ من نرفتم٬ اصن از دیشب یه جوریمه٬ ناهارم نخوردم٬ همیشه از نهار متنفر بودم٬ از صبح هم با کسی حرف نزدم٬ ولی چایی خوردم با شیرینی مربایی٬ اصن از صبح از اتاق بیرون نرفتم٬ کتاب دفترام با اون جزوه کپی شده که اون پسره داد بهم وسط اتاق پخشه٬ پنجره هم بازه٬ باد میزنه٬ همه جا تاریکه٬ هیچ کدوم از چراغای خونه رو روشن نکردم٬ خیلی تاریکه٬ وین امپ روشنه٬ باد میزنه٬ برگه هامو باد میبره تو هال٬ تو هالمون الان از همه جا تاریکتره٬ منم تنهام٬ تمرینامم ننوشتم٬ گفته بودم دارم خل میشم٬ یعنی فک کنم شدما٬ برگ هام صفحه ندارن٬ حالا چیکارشون کنم٬ اصن از اینکه نرفتم حرم ناراحت نیستم٬ دوس داشتم تنها باشم٬ اگه میرفتم حرم فکرم٬ دعاهام میشد واسه بقیه٬ ولی الان دیگه واسه خودمم٬ خودِ خودم.

 ... من هروقت افسردگی میگیرم تازه میفهمم که چقدر تنهاییمو ٬ و تخیل کردنمو دوست دارم ٬ میتونم همه‌ی دنیا و آدماش رو اونجوری که دلم میخواد بسازم و به همون قشنگی که باید باشن نقاشی کنم ... همینه که افسردگی میاره دیگه ٬ نقاشی من با مدلم خیلی فرق داره. خیلی.

شاید

تنهایی هم

قشنگ باشه

زیاد.

 

 

...

میدونی؟

تنهایی سخته٬

تنها شدن سخت تر.

...

دیشب تا ساعت ۵:۴۵ صبح بیدار بودم٬ خدا قسمت کنه باعث و بانیش بره مکه!!!!!دیگه تا خوابم برد ساعت فک کنم ۶ اینا بود٬ خدا به این استادمون عمر با ع ظ ز ذ ض ت عطا کنه گفت کلاس ۸ تا ۱۰ رو نیاین٬ تا ساعت ۹ و اندی خوابیدم بعدشم میخواستم بیدار شم دیدم چشام باز نمیشه٬ ساعت ۱۰ هم کلاس داشتم معلممونم گفته بود بعد از من نیاین سر کلاس٬ کلی با خودم کلنجار رفتم تا پا شدم٬ رفتم یه دوش بگیرم خواب از سرم بپره٬ ساعت ۹:۴۵ بود٬ گفتم خوب دیر که شده یه چایی هم بخورم سر درد نگیرم سر کلاس٬ ۱۰:۵ به امید خدا اومدم بیرون از خونهحالا موهامم کوتاس٬ از حموم میام فقط باید سشوار بکشم هیچی هم بهش نزنم٬ دیرم شده بود یکم کرم مو زدم بهش٬ حالا موهامم شده شبیه اینا که تازه از شارژ در میان٬ خودم رو کشتم ولی بازم عین این دیوونه ها که خواب وحشتناک میبینن از تختشون پرت میشن پایین٬ شده بودم عین اونا٬چشامم هنوز تو فضا بود٬ خلاصه لعبتی بودم امروز٬ ساعت ۱۰:۳۵ هم رسیدم دانشگاه بعدشم بدو بدو رفتم جلو در واستادم٬ چون نفس نفس میزدم و موهام به هم ریخته بود استاده فهمید خیلی تلاش کردم به موقع برسم سر کلاس اجازه داد برم بشینم٬ جدیدا هم عادت کردم اون جلو بشینم٬ چون استاده درس میپرسه بعد عقب باشی میری تو دیدش٬ ممکنه ازت درس پرسیده بشه٬ ولی ردیف اول که بشینی چون میاد پایین وا میسته کمتر تو گستره دیدش میشم٬ اون جلوهم یه صندلی بود که مرز بین دخترا و پسرا رو معین میکرد و یه پسره هم کشیده بودتش کنار خودش٬ تکیه داده بود بهش٬ منم رفتم به قول بچه ها نشستم تو بغلش٬ چون اصن عادت ندارم و فک میکنم توهین به شخصیت آدماس که وقتی صندلیا چسبیده به همن بکشیش اینور٬ انگار بغل دستیت طاعون یا وبا داره٬ اون جلسه هم استاده تا ۱۱:۴۵ نیگهمون داشت سمانه ومریم و مارال اومده بودن جلو در کلاس هی میگفتن پاشو بیا بیرون٬ منم هی تحویلشون نمیگرفتم٬ اوناهم میگفتن گم شو بیا دیگه چه درس گوش کن شدی حالا٬ منم باز برو خودم نمیاوردم٬ اصنم تحویلشون نگرفتم٬ بعد این استاده متوجه شد کثافت ازم ۲تا سوال پرسید٬ بعد به اونام گفت بچه٬ امروزم  استادمونم بعد درس با اینکه هیچ ربطی به موضوع کلاس و درس نداره در مورد قرآن صحبت کرد منم الان جو گرفتتم میخوام بشینم دوباره قرآن رو با معنیش بخونم٬ فک کنم خیلی کمک میکنه٬ آخرین بار که قرآن رو با معنیش خوندم ماه رمضون اون سالی بود که پیش دانشگاهی بودم٬ یه جوریه٬ خیلی خوبه٬ حداقلش اینه یکم از احساس پوچی در میاد آدم٬ البته اون موقع هم کامل نخوندم به جز سوره های کوچیک٬ سوره بقره٬ آل عمران٬ الرحمن٬ توبه و مریم رو با معنیش خوندم٬ خلاصه اینکه فعلا هیچ مذکری نه بهم پی ام بده نه واسم کامنت بزاره نه من واسشون کامنت بزارم٬ سر کلاسام چون مختلطه نمیرم٬ خوب دیگه از جو بیام بیرون فعلا کو تا شنبه بشه٬ امروز باز دوباره ورزش داشتم٬ استادمون گفت ساعد کار کنین٬ دستام رو بهش نشون دادم میگم استاد دستام همش کبود شده٬ بعد خندید گفت کم کم باید عادت کنین دیگه٬ یکم بیشتر تمرین کنین دیگه کبود نمیشه٬ ولی بازم دروغ گفتنامرد٬ اینقد تمرین کردم که الان ساعد دست چپم ساقط شده٬ تازه کبودیاشم بیشتر شده٬ تازشم دیگه نمیتونم دست چپم رو تکون بدم٬ آب سرم فایده نداشت٬ بعدشم دیوونه خودتونین که میاین اینا رو میخونین٬ من اصنشم دیوونه نیستم٬

هستم٬

نیستم٬

هستم؟؟!!!

نیستم

؟؟؟آیا!!!

 

... 

این مخابرات شورش رو در آورده ها٬ انگار نه انگار که ۲۰ روز پیش رفتیم فیشا رو کامل پرداخت کردیم٬ باز بدون اطلاع و هماهنگی قبلی زدن تلفن رو قطع کردن٬ خوششون اومده٬ والا٬ امروز رفتیم فیشارو نشونشون دادیم گفتن اشتباه شده٬ وصلش کردن٬ حالا اینا رو بیخیال٬ یه پسره تو دانشگامون هست نمیدونم چی میخونه٬ مسوول سایت بسیج٬ پدر سگ یه گیری داده به من ول نمیکنه٬ حالا من واقعا معمولی میرم دانشگاه٬ عُقده که ندارم دانشگاه رو با خیابون اشتباه بگیرم٬ امروز نشسته بود تو اتاقه این نگهبانا٬ کنار همون نگهبانه که میریم ازش کلید اتاقه رو میگیریم٬ بعد نگهبانه همش سلام میکنه و خیلی تحویل میگیره٬ امروز داشتم میومدم خونه دیدم پسره یه چیزی به نگهبونه گفت و از تو اتاقه اومد بیرون٬ بعد نگهبانه من رو صدا کرد٬ حالا من هر روز اونجوری میرم پیشش کلید میگیرم٬ رفتم میگم بله؟ اول یه نیگاه به مانتو شلوارم کرد٬ بعد گفت ببین دخترم تو دختر خوبی هستی هیچ مشکلی هم نداری فقط موهات رو کامل بده تو٬ چون خانوم باشخصیتی هستی بهت فقط تذکر میدم٬ راستی چرا نمیاین کلید رو بگیرین دیگه؟ منم اولش گفتم بله شما درست میگین٬ بعدشم گفتم کارارو تو خونه انجام میدیم هماهنگیا رو میایم دانشگاه٬ بعدشم خداحافظی کردم٬ داشتم میومدم بیرون پسره کثافت اومد تو اتاقه دوباره٬ ایندفه جدی جدی اشکم در اومد ولی هیچی نگفتم٬ یکی بهم زور بگه ناخودآگاه اشکم در میاد٬ من که میدونم این پسر بسیجیه زر زر کرده٬ فردا میرم با نگهبانه صحبت میکنم٬ امروز اگه میخواستم جوابش رو بدم٬ این پسر هم خودش رو قاطی میکرد٬ اگه یکم آرایش میکردم یا شلوارم کوتاه بود اصن دلم نمیسوخت٬ احمق بیشعور خوبه تو سالن ۲۰تا دختر دیگه هم بود که یکی از یکی  ژیگول تر بودن٬ همشونم موهاشون بیرون بود و کلی آرایش داشتن٬ چشم چرونا نمیدونن به کی و واسه چی گیر میدن٬ فقط میخوان یه زری بزنن٬ این بسیجیا دانشگاه رو مال خودشون میدونن٬ اول قرار بود میزای سالن نشریه بسیج رو بدن به ما٬ که سایت بسیج مخالفت کرد٬ ماهم رفتیم پیش رئیس دانشگاه اونم قبول کرد و یه نامه داد که میزا رو بگیریم ازشون٬ ولی چون از در اون اتاقه که به ما دادن رد نمیشدمیزای سالن کنفرانس رو دادن بهمون٬ اگه اون میزارو میگرفتیم که پسره خودش رو جر میداد٬ این دومین باره که پسره داره زر میزنه٬ دفه سوم نمیدونم میخواد چیکار کنه٬ البته تا اونجا که بتونم بهونه دسش نمیدم٬ ولی این پسره بد پیله کرده٬ از فردا اصن میرم بهش سلام میکنمفک کنم اینجوری بیشتر حرص میخوره٬ اصن با چادر میرم دانشگاه(الکی ها)و بهش سلام می‌کنم بیشتر حرص بخوره. هر روزم کلی تمرین دارم که باید انجام بدم ولی اصن وقت نمیکنم٬ یه حساب سر انگشتی کردم دیدم به جای ۲۴ ساعت روزام باید ۳۲ ساعت باشن٬ همش وقت کم میارم٬ هفته دیگه باید تموم تمرینایی که استادا تو این ۲ هفته دادن بهشون تحویل بدیم منم اصن وقت نکردم نیگاشون کنم٬ ورزشمم که رشتم شده والیبال٬ هرچی از تحرک فرار میکنم این تحرکه دنبالم میکنه٬ دیروز باید سر پنجه و ساعد کار میکردیم٬ سر پنجه که هیچی فقط این انگشت کوچیکم دوبار همچین برگشت٬ ولی ساعد که زدم هر دوتا دستم کبود شده٬ تیچرمون گفت دستامون رو ۱۰ دقیقه بگیریم زیر آب سرد خوب میشه٬ ولی نشد٬ دروغ گفت٬ الان دیگه آستینام رو نمیتونم بدم بالا٬ دستام شده شبیه این ناراحتی پوستیا٬ تازه اینقد کار ازمون کشید که ساعت ۶ که اومدم خونه خوابیدم تا ۱۱ خیلی خستمون میکنه٬ بعدشم یه چنتا عکس گرفته بودیم که خواهرم از گرگان که اومد ریخت رو سی دی آورد٬ عکسا رو تو آفتاب گرفته بودیم٬ یکمی میزان اخموییت رفته بالا تو عکس٬ ولی در کل بدک نیست٬ قیافه خودمونه دیگه با یکمی اخموییت بالا٬ ولی جدی بار اول که دیدم از خودم نا امید شدمچشمام مثه اینا که سکته کردن یکیش بازه یکیش بسته٬ اینقد بچه ها گفتن خوش به حالت چقد خوش عکسی که عکسام مفتضح شد این دفه٬ خداییش خیلی خوش عکس بودم هرکی عکسم رو میدید گول میخورد٬ اینا چیه مینویسم

اوه خل شدم.

دروغ میگم٬ خل نشدم.

میدونم چی میگم.

دروغ میگم

شدم.

نمیدونم.

میدونم.

نمیدونم.