...

                                                                               یا هو

 

سه تار قلبم، در حال کوک شدن  است.

کوک کردن برای نواختنی، دلنشین تر از

همیشه. کوک کردن برای نواختن تصنیفی

که اول بار تو شنوای آن هستی.

کوک کردن برای ...

این بار دیگر می خواهد آن طور بنوازد

که تو مهربان او را بنده خالص خود گردانی.

نواختن برای محبوب...برای عشق... برای...

نمی دانم چرا این قدرسخت کوک می شود،

انگار که این بار کفه ترازوی گناهانم

سنگینی می کند، که سازم این گونه نامیزان

شده....نمی دانم چه چیز این سرای فانی مرا

از تو دور ساخته؟

...و سازم کوک شد، همان دم که بعد از

مشکلات بسیار اول شب مرا در خانه ات

مهمان کردی و پیش درآمد تصنیفم را با نام

" بندگی" شنیدی...

شبی که درهای آسمانت را بر روی زمینیان

گشودی تا یک صدا تسبیح تو گویند به مثال

مولایشان "علی" .

...و به اذن تو پیش درآمد تصنیف بندگی ام

یادآوری گناهانم شده.

معبود من... یاری ام کن، که از این همه گمراهی

نجات یابم...و مانند مولایم "علی" تنها تسبیح گوی تو باشم...

کریما...در شبهای دیگر مرا در خانه ات بپذیر که

من تنها به لطف و بخشش تو امید دارم.

 مهربانا...من جز درگهت در کدام سو این چنین شیدایی

و دلربایی را می توانم جستجو کنم؟...

بار خدایا...در شبی چنین قدر و گرامی مرا از شر

شیطان رانده شده به سوی خود پناه ده...

 

 

 

                                           

 

 

...

یادم باشه فردا به کامنتای اون ۲تا پست جواب بدم...باشد که رستگار شوید...

...

یادش به خیر ... اون روزا ما دلی داشتیم ... واسه مردن کسی بودیم ٬ چیزی داشتیم ...

...

کجا بودیم؟! آهان:
این روزا ماه رمضونه٬ هیچ چیزی هم بالاتر از عبادت خالصانه به خدا ارزش نداره٬ هیچ عبادتی هم بالاتر از خواب نیس٬ منم که تبحر خواستی تو این نوع عبادت دارم با هیچ چیزی هم عوضش نمیکنم حتی اگه بمیرم٬ اصن کاش بخوابیم تا آخر عمرمون دیگه هم بیدار نشیم.
برنامه کلاسام شنبه و یه شنبه و دوشنبه از ساعت ۸ صبح تا ۷ بعدالظهر٬ از سه شنبه هم یه برنامه فشرده دارم تا خود شنبه از کوچکترین ثانیه هم واسه عبادت استفاده میکنم٬ البته شنبه ۲ به بعد کلاس دارم ولی یه شنبه و دوشنبه از ۸ صبحه تا ۷ شب٬ دیگه تو سرویس که میشینم خوابم تا فردا صبحش٬ فقط شنبه ها رو میتونم تا ۱۲:۳۰ بخوابم ٬ یه شنبه هم اینقد خوابم میومد کلاس صبح رو نرفتم٬ خوابیدم ساعت ده پاشدم که به کلاس ۱۱ برسم٬ کلاسام از شنبه همین هفته شروع شد٬ تو کلاس ۵۴ تا پسرن من تنها دخترم٬ خوبیش اینه که اینجا همه آشنان٬ کلاس شنبه که با پسر عموم همکلاسی هستم٬ بقیه کلاسا هم یا همسایه هامونن یا دوستای داداشم٬ فقط سختیش اینه که ۳ روز پشت سر هم استراحت ندارم. دیگه اینکه همه چی خوبه٬ یه بار فک کنم گفته بودم اینجا سعی میکنم کمتر بخوابم فقط گفتم سعی میکنم نگفته بودم که عملم میکنم! گفته بودم؟!..


 

...

چیه خب هرچی نوشتم پرید.:(

...

بدانید که من سخت ترینم..

...

اونموقع ها که خیلی وبلاگ نویسی مد شده بود من تازه میخواستم برم دانشگاه ولی خب هیچ اتفاق خاصی نبود که بخوام بنویسم٬ ترم اول ۲۰ واحدم ورداشته بودم٬ ترم دومم سرم خیلی شلوغ بود از یه طرف نصف ترم تو زمستون بود و روزا کوتاه و هوا سرد از یه طرف درسا سخت تر شده بودن٬ از دانشگاه که میومدم میخوابیدم تا فراداش نیم ساعت قبل کلاس بیدار میشدم میرفتم دانشگاه٬ مسیر خونمون تا دانشگاه زیاد دور نبود٬  ۱۵ دقیقه فاصله داشت٬ منم فقط وقت میکردم یکم وبلاگ بخونم و غذا بخورم و بخوابم٬ بعدش دیگه همون سال تابستونش یهویی یه وبلاگ ساختم واسه خاطر دل خودم٬ البته خیلی واضح اون چیزی که میخواستم رو نمینوشتم٬ فقط یه اشاره کوچولو نسبت به حسی که داشتم رو مینوشتم٬ زیاد دوس ندارم دیگران از احساسم یا فکرام و رویاهام و قصه هام و غصه هام سر در بیارن٬ خیلی تو دارم٬ خیلی هم مغرور٬ نه تو کار کسی دخالت میکنم نه دوس دارم کسی تو کارم دخالت کنه٬ البته شخصیتی که نشون میدم اصن اینجور نیس٬ چن شب پیش داشتم با یکی چت میکردم٬ یکی از بچه هایی که با هم رفته بودیم واسه مسابقات قزوین٬ بعد اونجا همه فک میکردن من خیلی شر و شیطونم٬ اون اوایلم یعنی تا همین ترم ۵ من زیاد با کسی بُر نمیخوردم٬ میرفتم دانشگاه خونه هم نزدیک بود سریع بر میگشتم٬ البته گرگان بودم خیلی شر بودما چه غلطا که نمیکردیم با بچه ها٬ ولی خب تو دانشگاه کار به کار کسی نداشتم٬ ولی بازم بچه ها فک میکردن من شیطونترین بچه کلاسم٬ تا اینکه با مریم و سمانه یکمی صمیمی شدیم٬ این آخریا که یکم بیشتر با هم قاطی بودیم میگفتن اصن فک نمیکردیم اینقد آروم و ساکت باشی٬ قیافت خیلی شَرِ٬ آهان!!! داشتم میگفتم بعد حرف به منطق و خدا و اعتقادات یه سری از این بحثا کشید منم زیاد در این موارد بحث نمیکنم به نظرم هر کس یه عقیده ای داره و با اون عقیده بزرگ شده و با ۱ ساعت حرف زدن منم هیچی عوض نمیشه دلیلم نمیشه من هرچی تو فکرمه واسه کسی بیان کنم٬ بعد یهو جوگیر شدم عقیدم رو گفتم٬ اونم برگشت گفت اصن فک نمیکردم اینجوری باشی٬ اصن بهت نمیخوره٬ فک میکردم فقط شیطونی٬ اصن این چیزا به قیافت نیمخوره٬ ولی الان به نظرم شخصیت فوق العاده با کلاسی داری٬ کلی با اون چیزی که نشون میدی فرق داری. حالا من دوس دارم وقتی تو یه جمعی هستیم همون مثلن ۵ دقیقه بگیم و بخندیم جوری که نه کدورتی پیش بیاد نه به کسی توهین بشه٬ فقط اون ۵ دقیقه به همه خوش بگذره٬ بعد چه برداشتها که نمیکنن٬ اهل پز دادن و گفتن این که من اِلم و بِلم و فلان کَسَم فلان جاس و این و دارم و اونُ دارم و همچینم و همچونم چی خریدم و چی گرفتم هم نیستم٬ ولی انگار همه دوس دارن واسشون از افتخارات خونوادت و وسایل خونتون و چیزایی که میخری صحبت کنی وگرنه فک میکنن اسکلی و هیچی حالیت نیس و کلاس خونوادگی نداری٬ کلن بعضیا جنبه ندارن باهاشون بگی و بخندی٬ بحث از چی به چی کشیده شدا٬ کلن میخواستم بگم زیاد نشون نمیدم چه جوریم٬ تبحر خاصیم تو فیلم بازی کردن و مسخرگی دارم٬ بعد اونموقع یعنی ۲۸ شهریور سه سال پیش که شروع کردم به نوشتن اوایلش خوب بودا٬ جاهایی هم که کامنت میذاشتم آدرس نمیدادم٬ بعد هیچ خواننده ثابتی نداشت٬ بیشتر خودم بودم و خودم٬ بعد کم کم یه دو سه نفر ثابت شدن مثه پوریا که تا حالا هم مونده٬ بعد آدرس وبلاگ رو داداشم و شری و هم داشتن٬ بعد من درس نمیخوندم از ۲۴ ساعت تقریبا ۱۳ ساعت میخوابیدم٬ بعد داداشم که میخوند یه روز زنگ زد گفت به بابا میگم همش میخوابی درس نمیخونیا٬ منم سریع اونجا رو تعطیل کردم رفتم یه گلهای کاغذی دیگه زدم٬‌ اونجا هم تا همین چن وقت پیش خوب بود ولی یهویی همینطوری زد به سرم که توش چیزی ننویسم٬ البته آدرس اینم داداشم داره ولی چون بهش گفتم نخون نمیخونه٬ البته بخونه هم دیگه ایرادی نداره٬ اینجا هم میخوابم ولی نه به اون شدت مشهد٬ کارام خیلی کمتر از مشهده بیشترم میتونم بخوابم ولی خب "اینجا زندگی یه جور دیگه جریان داره که آدم ترجیح میده بیدار باشه و از زندگیش لذت ببره و از لحظه هاش استفاده کنه"٬ خلاصه میخواستم علت نوشتنم رو بگم که بازم هزار بار نوشتم و پاکش کردم بازم اون چیزی که تو فکرم بود رو ننوشتم...

 

 

...

بعضی وقتا فک کردن به مرگ میتونه لذت بخش باشه٬

وقتشه خیلی جدی تر به مرگ فک کنیم٬ خیلی٬ خیلی جدی تر.

...

اونروز که رسیدیم مشهد صبحش من و مامان و بابا و داداشم و حمید پسر داییم ساعت ۱۰ حرکت کردیم٬ تو راه کلی خندیدیم٬ داداشم پاهاش دراز بود نمیتونس جمع و جورش کنه٬ یا پاش تو دهنه من بود یا سرش تو شکم حمید٬ یا جفت پاهاش رو به هم گره میزد یا تو فرمون بود٬ حالا ماشینه ما سی‌اِلو میگیم دُرس بشین میگه کَمِری بخرین دست و پای من توش جا بشه٬ من تو این ماشین جا نمیشم٬ خلاصه تا مشهد همینجوری درگیر بودیم٬ بعد فردا صبح رفتم دانشگاه یکم کار داشتم باید انجام میدادم٬ سمانه هم اومد که باهم خداحافظی کنیم٬ یه کتاب واسه مریم بود که دادم بهش بده یه دونه کتابم واسم آورد٬ بعد از نهارم که وسیله رو جمع و جور کردیم و کارتون زدیم٬ حمید و بابام و دوسته داداشم وسیله ها رو از طبقه سوم بردن پایین گذاشتن تو حیاطه این یارو بیتربیته صابخونمون آقای ایرانی٬ داداشم به خاطر چشمش نباید تا ۳ ماه بار بیشتر از ۱ کیلو ورداره٬ بعد اون وسط هی دستور میداد و هر هر میخندید و میخندوند٬ بعدشم حمید صنایع غذایی قوچان قبول شده بود و چون داداشم صنایع گاز میخوند قوچان و آشنا بود با هم رفتن واسه ثبت نام٬ وسیله ها رو هم بردیم تو پارکینگ یکی گذاشتیم٬ بعد اونروز یادم نیس چن شنبه بود ولی یادمه که پنج شنبه ساعت ۹ اینا رفتیم حرم و تا زیارت کردیم اومدیم بیرون ساعت ۱۱ بود٬ بابام و هی غر غر میکرد که چرا صبح زودتر راه نیفتادیم٬ اگه ساعت ۵ صبح بیدار میشدین کارا رو انجام میدادین هم راحت تر زیارت میکردیم هم الان بجنورد بودیم٬ داداشم اینا که از قوچان رفتن٬ من و مامان و بابا و خواهرم و مارالم باهم اومدیم٬ بعد تو راه کلی این آفتاب دهن چشممون رو سرویس کرد٬ مارال و خواهرم که خوابیدن منم هی آت و پاشغال خوردم٬ بعد مارال سرما خورده بود ۲ روزم موند خونمون شبا هم کنار هم میخوابیدیم٬ بعد همونروز که داش میرفت آثار بد سوزش گلو و سردرد و تب در من ظاهر شد٬ بعد من نتونستم ۱شنبه روزه بگیرم٬ بعد عرضم به حضورتون که من الان فقط ۲ بار رفتم این دانشگاهه٬ ۱بار که با حامد رفتم واسه ثبت نام٬ ۱بارم همون یه شنبه که تب داشتم رفتم واسه گرفتن پرینت٬ بعد چشمم به جمال بچه های برق روشن شد٬ تو کلاس ۵۰ نفری فقط من دخترم٬ منم اصن اعتماد بنفس ندارم برم سر کلاس دیگه نرفتم٬ الانم بابام هی میگه چرا نمیری دانشگاه٬ منم هی به رو خودم نمیارم محلش نمیدم٬ الکی گفتم یه پسره بهم گفت هفته اول کلاسا تشکیل نیمشه منم که منتظر همین چن کلمه بودم دیگه نرفتم. خدایی فضای سبزش و قسمت بوفه دانشگاه خیلی خوشگله٬ یه چیز خوبه دیگش هم ساختمونای دانشگاس٬ حداقلش هر رشته ای واسه خودش یه ساختمون داره٬ دانشگاه ما که رشته برق و کامپیوتر و مکانیک و عمران و ارشد مهندسی پزشکی و معماری کامپیوتر تو یه ساختمونه ۲ طبقس٬  ولی تو این دانشگاه ابهت گروه برق قشنگ مشخصه٬ خلاصه اینکه اگه من عقده ای شدم خودتون دلیلش رو متوجه بشین دیگه٬ تازه بچه های کلاسمونم که همشون عمله‌اَن٬ تازه دلیل درس نخوندن و سر کلاس نرفتن منم مشخص شد انگیزه کافی نداشتم. البته الان زوده که قضاوت کنما٬ من فقط چن تا پسر گروه برقی دیدم که همون چنتاشونم خوش برخورد بودن٬ چون هیچکی سر کلاس نیومده بود نمیدونم بقیه چه جورن٬ حالا بعدا در موردش صحبت میکنیم.

امروز داداش بزرگم اومده بود اینجا٬ بعد نمیدونم یه سوسک از کجا تو خونه بود؛ واه واه خوب معلومه دیگه از تو حموم یا از تو حیاط همسایمون دیگه٬ بعد شری بهش گفت رو لباسته اونم همچین خودش رو میزد که سوسکه از رو تی‌شرتش بیفته پایین٬ بعد من بهش میگم خجالت نمیکشی با ۱متر و ۹۸ سانت قد از یه سوسکه ۳ سانتی میترسی٬ میگه خوب ترس داره مگه تو نمیترسی٬ دیوونه خودش رو با من مقایسه میکنه٬من به زور تا آرنجشم نمیرسم درست نسفشم نزدیک بود گریه بیفته اینقد بهش خندیدیم٬ میگه خیلی ترسیدم بعد واسه اینکه طبیعیش کنه دستش رو مشت میکنه میگیره سمت من میگه سوسک٬ خلاصه اینکه ما هنوز زنده ایم و نفسی میاد و میره گهگاهی هم گلوگیره...