...

اونموقع ها که خیلی وبلاگ نویسی مد شده بود من تازه میخواستم برم دانشگاه ولی خب هیچ اتفاق خاصی نبود که بخوام بنویسم٬ ترم اول ۲۰ واحدم ورداشته بودم٬ ترم دومم سرم خیلی شلوغ بود از یه طرف نصف ترم تو زمستون بود و روزا کوتاه و هوا سرد از یه طرف درسا سخت تر شده بودن٬ از دانشگاه که میومدم میخوابیدم تا فراداش نیم ساعت قبل کلاس بیدار میشدم میرفتم دانشگاه٬ مسیر خونمون تا دانشگاه زیاد دور نبود٬  ۱۵ دقیقه فاصله داشت٬ منم فقط وقت میکردم یکم وبلاگ بخونم و غذا بخورم و بخوابم٬ بعدش دیگه همون سال تابستونش یهویی یه وبلاگ ساختم واسه خاطر دل خودم٬ البته خیلی واضح اون چیزی که میخواستم رو نمینوشتم٬ فقط یه اشاره کوچولو نسبت به حسی که داشتم رو مینوشتم٬ زیاد دوس ندارم دیگران از احساسم یا فکرام و رویاهام و قصه هام و غصه هام سر در بیارن٬ خیلی تو دارم٬ خیلی هم مغرور٬ نه تو کار کسی دخالت میکنم نه دوس دارم کسی تو کارم دخالت کنه٬ البته شخصیتی که نشون میدم اصن اینجور نیس٬ چن شب پیش داشتم با یکی چت میکردم٬ یکی از بچه هایی که با هم رفته بودیم واسه مسابقات قزوین٬ بعد اونجا همه فک میکردن من خیلی شر و شیطونم٬ اون اوایلم یعنی تا همین ترم ۵ من زیاد با کسی بُر نمیخوردم٬ میرفتم دانشگاه خونه هم نزدیک بود سریع بر میگشتم٬ البته گرگان بودم خیلی شر بودما چه غلطا که نمیکردیم با بچه ها٬ ولی خب تو دانشگاه کار به کار کسی نداشتم٬ ولی بازم بچه ها فک میکردن من شیطونترین بچه کلاسم٬ تا اینکه با مریم و سمانه یکمی صمیمی شدیم٬ این آخریا که یکم بیشتر با هم قاطی بودیم میگفتن اصن فک نمیکردیم اینقد آروم و ساکت باشی٬ قیافت خیلی شَرِ٬ آهان!!! داشتم میگفتم بعد حرف به منطق و خدا و اعتقادات یه سری از این بحثا کشید منم زیاد در این موارد بحث نمیکنم به نظرم هر کس یه عقیده ای داره و با اون عقیده بزرگ شده و با ۱ ساعت حرف زدن منم هیچی عوض نمیشه دلیلم نمیشه من هرچی تو فکرمه واسه کسی بیان کنم٬ بعد یهو جوگیر شدم عقیدم رو گفتم٬ اونم برگشت گفت اصن فک نمیکردم اینجوری باشی٬ اصن بهت نمیخوره٬ فک میکردم فقط شیطونی٬ اصن این چیزا به قیافت نیمخوره٬ ولی الان به نظرم شخصیت فوق العاده با کلاسی داری٬ کلی با اون چیزی که نشون میدی فرق داری. حالا من دوس دارم وقتی تو یه جمعی هستیم همون مثلن ۵ دقیقه بگیم و بخندیم جوری که نه کدورتی پیش بیاد نه به کسی توهین بشه٬ فقط اون ۵ دقیقه به همه خوش بگذره٬ بعد چه برداشتها که نمیکنن٬ اهل پز دادن و گفتن این که من اِلم و بِلم و فلان کَسَم فلان جاس و این و دارم و اونُ دارم و همچینم و همچونم چی خریدم و چی گرفتم هم نیستم٬ ولی انگار همه دوس دارن واسشون از افتخارات خونوادت و وسایل خونتون و چیزایی که میخری صحبت کنی وگرنه فک میکنن اسکلی و هیچی حالیت نیس و کلاس خونوادگی نداری٬ کلن بعضیا جنبه ندارن باهاشون بگی و بخندی٬ بحث از چی به چی کشیده شدا٬ کلن میخواستم بگم زیاد نشون نمیدم چه جوریم٬ تبحر خاصیم تو فیلم بازی کردن و مسخرگی دارم٬ بعد اونموقع یعنی ۲۸ شهریور سه سال پیش که شروع کردم به نوشتن اوایلش خوب بودا٬ جاهایی هم که کامنت میذاشتم آدرس نمیدادم٬ بعد هیچ خواننده ثابتی نداشت٬ بیشتر خودم بودم و خودم٬ بعد کم کم یه دو سه نفر ثابت شدن مثه پوریا که تا حالا هم مونده٬ بعد آدرس وبلاگ رو داداشم و شری و هم داشتن٬ بعد من درس نمیخوندم از ۲۴ ساعت تقریبا ۱۳ ساعت میخوابیدم٬ بعد داداشم که میخوند یه روز زنگ زد گفت به بابا میگم همش میخوابی درس نمیخونیا٬ منم سریع اونجا رو تعطیل کردم رفتم یه گلهای کاغذی دیگه زدم٬‌ اونجا هم تا همین چن وقت پیش خوب بود ولی یهویی همینطوری زد به سرم که توش چیزی ننویسم٬ البته آدرس اینم داداشم داره ولی چون بهش گفتم نخون نمیخونه٬ البته بخونه هم دیگه ایرادی نداره٬ اینجا هم میخوابم ولی نه به اون شدت مشهد٬ کارام خیلی کمتر از مشهده بیشترم میتونم بخوابم ولی خب "اینجا زندگی یه جور دیگه جریان داره که آدم ترجیح میده بیدار باشه و از زندگیش لذت ببره و از لحظه هاش استفاده کنه"٬ خلاصه میخواستم علت نوشتنم رو بگم که بازم هزار بار نوشتم و پاکش کردم بازم اون چیزی که تو فکرم بود رو ننوشتم...