...

پنج شنبه ها جدیدا حل تمرین داریم ساعت ۱۰ـ۱۲ بعد این پنج شنبه باروون میومد شدیدا٬ منم که کلاس خیلی دوس دارم اصن به زور مامانم اینا نمیرم که٬  خودم مثه آدم پا میشم میرم کلاس٬ خدا نکنه من بگم اَه باز فردا کلاس دارم از ساعت ۷ صبح مامانم به فکر بیدار کردنه منه٬ حالا ساعت ۹:۳۰ بیدار شدم دیدم باروون میاد جَر جَر پشت پنجره اتاقه من٬ بعد  هوا انگار تاریک بود٬ یعنی اتاقه من تاریک بود گفتم بخوابم که دیدم باید حتمن برم دانشگاه٬ یعنی باید میرفتم کتاب میگرفتم٬ به یه مکافاتی بیدار شدم٬ اصنم دوس نداشتم از اون جای گرم بلند شم٬ تازه با اون تبی که من داشتم٬ تا رسیدم دانشگاه ساعت یه ربع به یازده بود بعد یکی از بچه ها بهم گفت کلاس تشکیل نشده٬ منم رفتم کتابخونه کتاب گرفتم اومدم٬ میام گرگان تب میکنم٬ میرم مشهد سرم درد میگیره٬ اَه فکر اینکه مجبورم بازم برم مشهد حالم رو بد میکنه.

مسیر خونه تا دانشگاه خیلی قشنگه٬ مسیر یکمیشم دو طرف جاده درخت سرو٬ نصفشم دو طرف جاده درخت چنار کاشتن٬ یکمی برگاشون ریخته ولی بازم قشنگن٬ بین راه یه جنگل و دو٬ سه تا شهر کوچیک هست که از توشون رد میشیم٬ یه جا یه عالمه مردم واستادن دارن جیگر میخورن٬ تو اون باروون به نظرم خیلی خوشمزه اومد.

 از وقتی اومدم اینجا یه جوری شدم٬ فک میکنم چون همه بچه های کلاس پسرن بعد منم جینگیل پینگیل برم سر کلاس ضایس٬ یعنی تمیز و مرتب میرم ولی به فکر اینکه امروز اینجوری باشم٬ فردا اونجوری نیستم٬ کلاسم که تشکیل نشده بود٬ رسیدیم گرگان از سرویس که پیاده شدم به سرم زد برم خونه خواهرم اینا٬ خونشون تو یه شهرکه که از دو طرف راه داره٬ مسیر داخل شهرک دو طرفش همش درخت کاج کاشتن٬ مسیر بیرونشم٬ یعنی اون یکی مسیر هم دو طرفش درخت بید کاشتن٬ بارونم که میومد٬ هرچن من اصن رماتیک نیستم ولی یه احساس خوبی بود زیر باروون راه رفتن اونم تو اون مسیر٬ از همون مسیر کاج دار رفتم خونشون چون هم نزدیکتر بود هم بدرد هوای پاییز میخوره٬ اون یکی مسیر واسه تابستون قشنگه٬تازه سرما خوردگیم داش خوب میشدا فک کنم یه  دو  کیلومتر راه رفتم٬ یه عالمه میوه کاج چون شب قبلش باد زده بود رو زمین ریخته بود٬ خیلی خوشگل شده بود٬ برگشتنم هرچی خواهرم اصرار کرد که برسونتم یا آژانس زنگ بزنه گفتم نمیخواد٬ بازم از همون مسیر کاجیه اومدم یه کم احساسات دخترانگیم گل کرد واسه همین اومدم خونه غروبش رفتم آرایشگاه موهام کوتاه کردم:D ابروهامم گرفتم٬ الان کل احساسی که بهم دس داد زیر باروون همین بود٬ جالبش این بود که لاله جون بهم میگه ابروت ضخیم بشه گفتم آره٬ بعد تو دلم گفتم بزا بهش بگم نه اونقدم ضخیم نشه یکم نازکتر بشه٬ ولی نگفتم٬ پا شدم تو آینه نیگاه کردم دیدم آبروم رو کرده نخ٬ خدایی میخواست ضخیم ورداره مثلن٬ خوبه بهش نگفته بودم نازکترا!  الانم باز تب کردم٬ تب کردن رو دوس دارم. این متن رو باید پنج شنبه مینوشتم ولی اینقده حس خوبی بود٬ تب٬ باروون٬ کاج٬ گفتم اگه بنویسم همه لذتش از بین میره٬ واسه همین الان نوشتم...

 


 

...

همه پیغمبرا چوپون بودن.

...

یکی اینجا هست که داره تموم میشه٬ تمومه تموم٬ نقطه٬ ته خط


 

...

حس اینکه یکی رو اینقد بگیری بزنی که خسته شی٬ بعد بری یه گوشه بشینی گریه کنی!...

...

خدایا پرسولیس را بر استقلال پیروز گردان.

...

یکی پیدا بشه هر روز من رو ببره دانشگاه بیاره ٬ مریدش میشم...

...

اصن بزار یه پستی بنویسم خدا هم حوصله نداشته باشه بخونه...

...

هوس کردم یه پستی بنویسم خدا باشه...

...

امروز ساعت ۴:۳۰ صبح زلزله اومد٬ ۲ بار٬ مدتش کم بود ولی لرزوندا...

...

این سه نقطه هم تموم شد٬ باید نقطه بزارم برم سر خط باز یه سه نقطه دیگه رو شروع کنم٬ هرچند که اصن دلم نمیخواست نقطه بزارم برم سر خط.

...

بی همگان به سر شود ٬ با تو به سر نمیشود.