دمی به همدم درونت بیندیش . هم او که در تنهایی دلداریت میدهد. تشویقت میکند. برایت هورا میکشد و شانه هایش را برای دلتنگیهایت هدیه میدهد....... دمی به همدمی بیندیش که همیشه در کنار تو یا در تو بوده است.... دلواپسیهای زمانه را به راحتی در گذر. فردای زندگی از ان تو ست. همیشه جدی نوشتی....اینبار جدی نباشه...ممنون
مرسی.. من خیلی فک میکنم به همه چی به اون چیزی که تو وجودم نمیذاره هیچ حس بدی دووم داشته باشه٬ اون حسی که باعث میشه تو اوج ناراحتی بخندم٬ وقتی کسی ناراحتم میکنه نزارم کسی ناراحت بشه و نفهمه چقد ازش ناراحت شدم٬ کلن فرقم با بچه های دیگه اینه که به غیر از بچگی و بازی وقتایی هم واسه فک کردن گذاشتم و از اندیشیدن لذت بردم٬ من کلن اون چیزی که تو وجودمه رو خیلی دوس دارم٬ علت تناقضامم همونه٬ عکس العملایی که نشون میدم و هیچکی حتی نمیتونه فکرش رو بکنه که علت این همه سرسختی چیه٬ کلن نه اون من رو تنها گذاشته نه من میزارم که ترکم کنه٬ چسبیدم بهش و ازش دور نمیشم حتی اگه اون بخواد من نمیخوام..بازم مرسی...
مرگ.......؟؟ ...میشه فکرشو نکنی......فعلا به زندگی فکر کن......
خوب تو یه تلنگری خوردی حتما.....یا رفتی امامزاده ......یادم رفته اسمشو......که تو شهر گرگانه....
زیاد رفتم اونجا....
من تو خیابون مولن روژ زندگی میکردم.....یه سینما داره...
هنوز زوده بری تو مایه فک کردن به مرگ......
زنده ببینمت و پر شور....
سلام.. نه نمیشه..مگه میشه به چیزی که در انتظار آدم فک نکرد... زندگی!!...قشنگه..هم میشه قشنگ دیدش..هم چیزایی داره که لذت بخشش میکنه.....نه اون تلنگری که تو فکرش رو میکنی...امامزده هم نرفتم٬ فقط یه چیزایی تو سرمه٬ واضح ننوشتم ولی بعضی وقتها اگه بهش فک کنی اونقدرام ترسناک نیست و میشه درکش کرد و ازش نترسید٬ میشه راحت قبولش کرد و باهاش کنار اومد....امامزاده نرفتم٬ خیلی وقته امامزاده نرفتم٬ گرگان امامزاده زیاد داره٬ نمیدونم کدومش منظورته٬ قدیما که کوچیکتر بودم اونموقع که داییم شهید شد زیاد میرفتیم٬ چون پسر کوچیکه بود و ته تغاری و همه دوسش داشتن هر هفته که مامانم اینا میرفتن بعضی وقتها ما هم میرفتیم امامزاده عبدا...٬ ولی از محرم دیگه نرفتم.....آخرین جای مقدسی هم که رفتم حرم بود دو سه هفته پیش که هیچ ربطی به فکر من نداره... آره مولن رژ.....سینما رسالت....خیابون آرومیه... بعضی وقتها نمیشه به بعضی چیزا فک نکرد... خوش باشی و زنده و پر امید....
الان من در تفکرم...
چی شده به فکر .. فکر کردن به مرگ افتادی تو حالا؟؟
خب بعضی وقتها لازمه آدم به بعضی چیزا فک کنه..
خود مرگم خیلی لذت بخشه...
من که خیلی به خدا اسرار کردم که یه پارتی بازیی بکنه واسم...ولی فایده نداشت ...
گفت فعلا باید باشی تا خبرت کنم...
تو خُلی٬ زندگی خیلی با ارزشتر از اون چیزیه که تو میبینیش..
تو نمیفهمی چی میخوای خدا که میفهمه میدونه باید چیکار کنه..
مرگ زندگیه...
زندگی هم مرگه...
شاید همین باشه که تو میگی..
سایه منم سنگین نشده اصلا...
اصلا سایه ندارم من...
من کوچیک شمام خانوم...
چاکریم...
مرگ پایان کبوتر نیست...
پس پایان خره!!!!..
بد نیس یه کمی هم به زندگی فکر کنی ها
زندگی که احتیاج به فک کردن نداره٬ هر جور ببینیش همونجوره..
یه کمی هم به من فکر کنی خوبه ها!!
جدی میگی...چقد میدی بهت فک کنم اونوقت؟؟!!
یه کمی هم به رییس جمهوری گرگان فکر کن!!
نه دیگه فعلا میخوام فقط به تو فک کنم...
یه کمی هم به درسات فکر کن!
بیا در مورد چیزای بهتر صحبت کنیم٬ مثلن افطار چی خودی؟؟!!
اصن تو این همه فکر میکنی مخت قاطی نمیکنه؟!
ولش کن بابا
به هیچی فکر نکن
نمیشه میخوام به تو فک کنم خب...
خدایا شفا!
مرگ!
گفتی مرگ یاد تو افتادم
درد!
دیوونه...
قربونت
تا بعد
قربونت..تا خوب..
دمی به همدم درونت بیندیش . هم او که در تنهایی دلداریت میدهد. تشویقت میکند. برایت هورا میکشد و شانه هایش را برای دلتنگیهایت هدیه میدهد.......
دمی به همدمی بیندیش که همیشه در کنار تو یا در تو بوده است....
دلواپسیهای زمانه را به راحتی در گذر. فردای زندگی از ان تو ست.
همیشه جدی نوشتی....اینبار جدی نباشه...ممنون
مرسی..
من خیلی فک میکنم به همه چی به اون چیزی که تو وجودم نمیذاره هیچ حس بدی دووم داشته باشه٬ اون حسی که باعث میشه تو اوج ناراحتی بخندم٬ وقتی کسی ناراحتم میکنه نزارم کسی ناراحت بشه و نفهمه چقد ازش ناراحت شدم٬ کلن فرقم با بچه های دیگه اینه که به غیر از بچگی و بازی وقتایی هم واسه فک کردن گذاشتم و از اندیشیدن لذت بردم٬ من کلن اون چیزی که تو وجودمه رو خیلی دوس دارم٬ علت تناقضامم همونه٬ عکس العملایی که نشون میدم و هیچکی حتی نمیتونه فکرش رو بکنه که علت این همه سرسختی چیه٬ کلن نه اون من رو تنها گذاشته نه من میزارم که ترکم کنه٬ چسبیدم بهش و ازش دور نمیشم حتی اگه اون بخواد من نمیخوام..بازم مرسی...
سلام دوست من ...
مرگ.......؟؟ ...میشه فکرشو نکنی......فعلا به زندگی فکر کن......
خوب تو یه تلنگری خوردی حتما.....یا رفتی امامزاده ......یادم رفته اسمشو......که تو شهر گرگانه....
زیاد رفتم اونجا....
من تو خیابون مولن روژ زندگی میکردم.....یه سینما داره...
هنوز زوده بری تو مایه فک کردن به مرگ......
زنده ببینمت و پر شور....
سلام..
نه نمیشه..مگه میشه به چیزی که در انتظار آدم فک نکرد...
زندگی!!...قشنگه..هم میشه قشنگ دیدش..هم چیزایی داره که لذت بخشش میکنه.....نه اون تلنگری که تو فکرش رو میکنی...امامزده هم نرفتم٬ فقط یه چیزایی تو سرمه٬ واضح ننوشتم ولی بعضی وقتها اگه بهش فک کنی اونقدرام ترسناک نیست و میشه درکش کرد و ازش نترسید٬ میشه راحت قبولش کرد و باهاش کنار اومد....امامزاده نرفتم٬ خیلی وقته امامزاده نرفتم٬ گرگان امامزاده زیاد داره٬ نمیدونم کدومش منظورته٬ قدیما که کوچیکتر بودم اونموقع که داییم شهید شد زیاد میرفتیم٬ چون پسر کوچیکه بود و ته تغاری و همه دوسش داشتن هر هفته که مامانم اینا میرفتن بعضی وقتها ما هم میرفتیم امامزاده عبدا...٬ ولی از محرم دیگه نرفتم.....آخرین جای مقدسی هم که رفتم حرم بود دو سه هفته پیش که هیچ ربطی به فکر من نداره...
آره مولن رژ.....سینما رسالت....خیابون آرومیه...
بعضی وقتها نمیشه به بعضی چیزا فک نکرد...
خوش باشی و زنده و پر امید....
تو هنوزم تو فکرشی...؟؟؟
بی خیال شو...بزرگ !!!
بهش فک که میکنم...
شما بزرگوارید...