...

اونروز که رسیدیم مشهد صبحش من و مامان و بابا و داداشم و حمید پسر داییم ساعت ۱۰ حرکت کردیم٬ تو راه کلی خندیدیم٬ داداشم پاهاش دراز بود نمیتونس جمع و جورش کنه٬ یا پاش تو دهنه من بود یا سرش تو شکم حمید٬ یا جفت پاهاش رو به هم گره میزد یا تو فرمون بود٬ حالا ماشینه ما سی‌اِلو میگیم دُرس بشین میگه کَمِری بخرین دست و پای من توش جا بشه٬ من تو این ماشین جا نمیشم٬ خلاصه تا مشهد همینجوری درگیر بودیم٬ بعد فردا صبح رفتم دانشگاه یکم کار داشتم باید انجام میدادم٬ سمانه هم اومد که باهم خداحافظی کنیم٬ یه کتاب واسه مریم بود که دادم بهش بده یه دونه کتابم واسم آورد٬ بعد از نهارم که وسیله رو جمع و جور کردیم و کارتون زدیم٬ حمید و بابام و دوسته داداشم وسیله ها رو از طبقه سوم بردن پایین گذاشتن تو حیاطه این یارو بیتربیته صابخونمون آقای ایرانی٬ داداشم به خاطر چشمش نباید تا ۳ ماه بار بیشتر از ۱ کیلو ورداره٬ بعد اون وسط هی دستور میداد و هر هر میخندید و میخندوند٬ بعدشم حمید صنایع غذایی قوچان قبول شده بود و چون داداشم صنایع گاز میخوند قوچان و آشنا بود با هم رفتن واسه ثبت نام٬ وسیله ها رو هم بردیم تو پارکینگ یکی گذاشتیم٬ بعد اونروز یادم نیس چن شنبه بود ولی یادمه که پنج شنبه ساعت ۹ اینا رفتیم حرم و تا زیارت کردیم اومدیم بیرون ساعت ۱۱ بود٬ بابام و هی غر غر میکرد که چرا صبح زودتر راه نیفتادیم٬ اگه ساعت ۵ صبح بیدار میشدین کارا رو انجام میدادین هم راحت تر زیارت میکردیم هم الان بجنورد بودیم٬ داداشم اینا که از قوچان رفتن٬ من و مامان و بابا و خواهرم و مارالم باهم اومدیم٬ بعد تو راه کلی این آفتاب دهن چشممون رو سرویس کرد٬ مارال و خواهرم که خوابیدن منم هی آت و پاشغال خوردم٬ بعد مارال سرما خورده بود ۲ روزم موند خونمون شبا هم کنار هم میخوابیدیم٬ بعد همونروز که داش میرفت آثار بد سوزش گلو و سردرد و تب در من ظاهر شد٬ بعد من نتونستم ۱شنبه روزه بگیرم٬ بعد عرضم به حضورتون که من الان فقط ۲ بار رفتم این دانشگاهه٬ ۱بار که با حامد رفتم واسه ثبت نام٬ ۱بارم همون یه شنبه که تب داشتم رفتم واسه گرفتن پرینت٬ بعد چشمم به جمال بچه های برق روشن شد٬ تو کلاس ۵۰ نفری فقط من دخترم٬ منم اصن اعتماد بنفس ندارم برم سر کلاس دیگه نرفتم٬ الانم بابام هی میگه چرا نمیری دانشگاه٬ منم هی به رو خودم نمیارم محلش نمیدم٬ الکی گفتم یه پسره بهم گفت هفته اول کلاسا تشکیل نیمشه منم که منتظر همین چن کلمه بودم دیگه نرفتم. خدایی فضای سبزش و قسمت بوفه دانشگاه خیلی خوشگله٬ یه چیز خوبه دیگش هم ساختمونای دانشگاس٬ حداقلش هر رشته ای واسه خودش یه ساختمون داره٬ دانشگاه ما که رشته برق و کامپیوتر و مکانیک و عمران و ارشد مهندسی پزشکی و معماری کامپیوتر تو یه ساختمونه ۲ طبقس٬  ولی تو این دانشگاه ابهت گروه برق قشنگ مشخصه٬ خلاصه اینکه اگه من عقده ای شدم خودتون دلیلش رو متوجه بشین دیگه٬ تازه بچه های کلاسمونم که همشون عمله‌اَن٬ تازه دلیل درس نخوندن و سر کلاس نرفتن منم مشخص شد انگیزه کافی نداشتم. البته الان زوده که قضاوت کنما٬ من فقط چن تا پسر گروه برقی دیدم که همون چنتاشونم خوش برخورد بودن٬ چون هیچکی سر کلاس نیومده بود نمیدونم بقیه چه جورن٬ حالا بعدا در موردش صحبت میکنیم.

امروز داداش بزرگم اومده بود اینجا٬ بعد نمیدونم یه سوسک از کجا تو خونه بود؛ واه واه خوب معلومه دیگه از تو حموم یا از تو حیاط همسایمون دیگه٬ بعد شری بهش گفت رو لباسته اونم همچین خودش رو میزد که سوسکه از رو تی‌شرتش بیفته پایین٬ بعد من بهش میگم خجالت نمیکشی با ۱متر و ۹۸ سانت قد از یه سوسکه ۳ سانتی میترسی٬ میگه خوب ترس داره مگه تو نمیترسی٬ دیوونه خودش رو با من مقایسه میکنه٬من به زور تا آرنجشم نمیرسم درست نسفشم نزدیک بود گریه بیفته اینقد بهش خندیدیم٬ میگه خیلی ترسیدم بعد واسه اینکه طبیعیش کنه دستش رو مشت میکنه میگیره سمت من میگه سوسک٬ خلاصه اینکه ما هنوز زنده ایم و نفسی میاد و میره گهگاهی هم گلوگیره...

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
شهرام چهارشنبه 5 مهر 1385 ساعت 09:17 ب.ظ

سلام دوست من...

خوشحال از زنده بودنت.....و خوشحال از تردد انفاس

و غمگین از ترافیک و راه بندون اونا.....

با ارزوی سلامتی..

سلام..

مرسی..

یه کادو پیش من داشتی که دیر خبر دادی..

فعلا که هدیت محفوظه..

علی چهارشنبه 5 مهر 1385 ساعت 11:43 ب.ظ http://zendegijarist...

این داداش تون چقدر خوش اشتها ست. یهو می خواد از سی الو بره کمری سوار شه.

من والا نمی فهمم چشم چه ربطی به بلند کردن بار داره !!!

چقدر به فکر پسر ها هستید ...

سلام..

آره از وقتی عمل داشته چون فقط میخورده میخوابیده اشتهاش زیاد شده..

آخه ۳تا عمل ۹ ساعته رو چمش انجام دادن٬ بعد لنز گذاشتن واسش نباید زیاد فشار بیاره به چشماش...

جودی اسپورت نارنجی پنج‌شنبه 6 مهر 1385 ساعت 12:20 ب.ظ http://www.babalengderaaaz.persianblog.com

سلام/آپم و منتظر حضور گرمت

سلام..

بسیار خب...

ژ یگولو پنج‌شنبه 6 مهر 1385 ساعت 05:18 ب.ظ

سلام...

خوش میگذره ایشالا...؟

ژ یگولو پنج‌شنبه 6 مهر 1385 ساعت 05:29 ب.ظ

راستی نماز روزه هاتونم قبول...

کلینکس پنج‌شنبه 6 مهر 1385 ساعت 07:30 ب.ظ http://formyself.blogfa.com

وای فکرشم می کنم که یه روز وسایلم رو جمع کنم برم بال در میارم. راستی یه ایمیل به من می زنی... دوست دارم با یه دانشجو برق تو ایران در ارتباط باشم

شهرام پنج‌شنبه 6 مهر 1385 ساعت 08:38 ب.ظ

سلام

محفوظه یعنی چی؟؟

من که شیرینی ندادم....!!

ژ یگولو شنبه 8 مهر 1385 ساعت 12:39 ق.ظ

بچه ننه هم خودتی...

دیییییییییی :

خوبی شما خانوم...؟

خرچنگ شنبه 8 مهر 1385 ساعت 05:20 ق.ظ

سلام علیکم

خوبه که زنده ای!خرسند شدیم بسی زیاد

بعدشم اینکه ماه رمضون و روزه و نماز و عبادتت هم قبول

دیگه چی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد