...

اول بگم هنوز هیچی عوض نشده ها٬ گفته باشم٬ غرض از آپ کردن اینه که مامانم اینا٬ اینا شامل مامان٬ بابام میشه فقط٬ صبح رسیدن مشهد٬ چون امروز جشن فارق التحصیلی خواهرم بود٬ جشن از ساعت ۵ شروع شد تا۸:۳۰ ٬ نفری ۲۰ هزار تومانم از بنده های خدا گرفته بودن٬ فقط نفری یه موز دادن یه چیچک یه تکدانه٬ با یه دونه شیرینی٬ کلا رو هم شد ۶۰۰ تومان٬ حالا بچهای فارق التحصیل یه قسمم بیشتر از ما خوردن٬ ولی ۲۰ تومان زیاد بود٬حالا ما ۵ نفر بودیم٬ شامل مامانم٬ بابام٬ خواهرم٬ مارال٬ علی و من٬ علی هم یکی از دوستامونه اینجا مکانیک میخونه٬ بعد همینا دیگه٬ به بچه های کامپیوتر ورودی ۸۲ که فارق التحصیل میشدن از این لباس فرما با کلاه مربعیا دادن که همه مثل هم باشن٬ اولش که ما رفتیم بشینیم دیدیم بهههههههههه این پسر بسیجیه هم نشسته واسه فضولی٬ تا اومدم به بابام بگم یه جا دیگه بشینیم بابام و علی نشستن درس کنار این پسره٬ بعد من و مارال و مامان نشستیم جلوشون(صندلی کم بود٬ یه وقت کسی فک نکنه زنونه مردونه بودا) یه وقت به این پسره بر نخوره٬ حالا منم از اول هی به علی دوربین عکاسی میدادم٬ هی دوربین فیلمبرداری٬ هی همینجوری برمیگشتم این پسره حرص میخورد٬ آخرم جاش رو عوض کرد٬ بعد از کرمش به همه اونایی که فیلمبرداری میکردن گفت دوربیناشون رو جم کنن خود دانشگاه فیلمبرداری میکنه میده به بچه ها٬ یکی یکی هم میرفت تذکر میداد٬ بعد آخرم که همه میرفتن عکس بگیرن این پسره رفته بود نشسته بود اون جلو یه کاغذ و خودکارم گرفته بود دستش یواشکی یه چیزایی مینوشت٬ بعد من و مامانم و مارال نزدیک صندلیش بودیم مارالم رفت نیشس صندلی کناری پسره واسه خنده٬ بعد تا من رفتم به علی بگم بیاد از اینا عکس بگیره بخندیم گفت فیلم دوربین تموم شد٬ حیف شد اگه عکس میگرفتیم که خدایی سوژه بود٬ یه جایی ۳ تا مادر و ۳ تا پدر بردن بالا که بپرسن ازشون چه آرزویی واسه بچه هاشون دارن٬ همشونم بلا استسنا٬ اثتثنا٬ اصتصنا٬ اثتصنا٬ اثتسنا٬ استصنا٬ استثنا٬اصتثنا٬ اصتسنا٬ همون دیگه٬ گفتن آرزو داریم از خدا غ ق افل نشن٬ بعدشم اینکه ادامه تحصیل بدن٬ همون موقع به بابام گفتم بابا اگه تو رو بردن بالا یه وقت نگی آرزو دارم ادامه تحصیل بدنا بگو آرزو دارن!!! پولدار بشن٬ بعدشم اون آخرش که جشن تموم شد٬ بچه ها که میخواستن لباسا رو تحویل بدن من و مارالم از اون لباسا پوشیدیم٬ من و خواهرم با مامان بابام عکس گرفتیم٬ بعد داشتیم میومدیم خونه بابام گفت ایشاا.. سال دیگه همین موقع نوبت توهه٬ البته بنا بر آماری که بابام داره٬ ولی بنابر شواهد موجود اولش به رو خودم نیاوردم٬ بعد دیدیم که اینجوری خیلی بده بزار از بدگمانی درشون بیارم٬ میگم چقدر عجله داری بابا٬ هنوز کوووووووووووو تا من درسم تموم شه٬ من تازه ترم ۴ هنوز ۴ تا دیگه مونده٬ که من خودمم بکشم میشه ۳ ترم بابام نمیدونه من ۲ ترم همه درسام رو حذف کردم٬ بعد بابام باز از رو آمار خودش میگه ۳ ساله مشهدی با این ترم تابستون که ورداشتی چه جور ۳ ترم دیگه واست میمونهآیا!!!!میگم بابا من برق میخونم اگه بخوام عجله کنم ممکنه اون وسط برق بگیرتما! میگه سخت افزار با برق مگه چقدر فرق میکنه؟ یه ۲۰ واحدتون خیلی سخت تره٬  خدا رو شکری دیگه رسیدیم خونه بحث تموم شد چون صبح داداشم عمل داره اینا باید سریع برن تهران. بعدشم یه چایی خوردن با کیک و شیرینی و رفتن٬ حالا من این پست رو تو این تاریخ نوشتم که ببینم کی نوبت من میشه٬ حالا بابام گیر داده به خواهرم میگه ببین دانشگاه خودتون اگه قبول میکنن همینجا ارشدتم بگیر٬ آخه معدلش ۱۷ فک کنم بدون کنکور میتونه همینجا فوق بخونه... 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
ژ یگولو دوشنبه 16 مرداد 1385 ساعت 12:32 ق.ظ

...
ایا ؟؟؟
یعنی هنوز زنده ای...ولی عوض هنوز نشدی...
نمیدونم...

:. دوشنبه 16 مرداد 1385 ساعت 01:42 ق.ظ

یه نفس عمیق ...

شهرام دوشنبه 16 مرداد 1385 ساعت 02:18 ب.ظ

این همون نشونه های بهبودیه !!

... دوشنبه 16 مرداد 1385 ساعت 03:22 ب.ظ

چرا من دیدم.

پایه اذیت کردن اون پسره ام :))

ژ ی گ و ل و سه‌شنبه 17 مرداد 1385 ساعت 12:57 ق.ظ

ای حال داد...آی حال داد...
اذیت کردن اون پسره رو میگم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد