...

امشب ساعت ۹:۳۰ بلیط دارم٬ یه جوری بین رفتن و موندن موندم٬ به هر حال که این یه ترم رو باید برم٬ تنها چیزی که فک کنم شاید آزارم بده اینه که دلم واسه تنهایی هام تنگ میشه٬ همین٬دیگه هیچ چیز دیگه ای نیست که نبودنش بخواد آزارم بده٬ چن روز پیش ناهار رفته بودیم یه رستورانی توی معلم٬ بعد بالای هر میزش یه قفس قناری بود٬ از یه طرف وق وق قناریا٬ از یه طرف موزیکی که گذاشته بود٬ از اونطرفم از این آکواریوم های کوچیکای تزئینی که یه دکمه داره خاموش روشن میشه بالای هر میز بود٬ یه چیز شلوغی بود که اعصاب آدم رو به هم میریخت٬ خیلی بده که به تنهایی و آرومی و ساکتی عادت کردیما٬ غذا مون رو تند تند خوردیم اومدیم بیرون٬ دیگه اینکه باید برم کارای انتخاب واحدم رو انجام بدم٬ ولی باز یه هفته بعد باید بیام مشهد٬ باید بیایم خونه رو تخلیه کنیم٬ حالا اینا به کنار٬ دردسر پیدا کردن یه جا واسه وسیله ها و پیدا کردن یه خونه واسه ترم بعدی مکافاتیه٬ اینه که بیشتر اعصاب آدم رو بهم میریزه٬ بعدشم اصن به من چه!..این مشکلیه که بابام باید حلش کنه٬ من غصه درسام رو بخورم هنر کردم٬ من برم لباسام رو جمع و جور کنم٬ وسیله هایی که لازم دارم و میشه ببرم رو الان میبرم٬ بقیش باشه بابام اینا با ماشین میارن.

خداحافظی واقعی هم باشه واسه یه هفته دیگه که اومدم مشهد وسیله هامون رو یه کاری بکنیم٬ بعد اونموقع گریه کنین...الان مثه همیشه میرم و برمیگردم...

 

 

نظرات 17 + ارسال نظر
مرتضی پنج‌شنبه 16 شهریور 1385 ساعت 04:44 ب.ظ http://www.oonja.com

سلام خسته نباشید، وبلاگتون رو با اجازتون خوندم. خیلی جالب بود و لذت بردم ، ازت خوشم اومد.
اگر مایل به مدیریت فعال در اونجا دات کام هستی و میخوای با ما همکاری کنی خبرم کُن ، روزانه هزاران بازدید از مطالب ، فعالیت های شما ، مطمئن باش شما هم میتونی جزو بهترین های سایت باشی.
برای پیشرفت خودتون و سایت خودتون (اونجا دات کام) منتظرتم همچنین بگم تمام سیستم مدیریت سایت خیلی خیلی راحته (حتی از وبلاگ آسون تر) و وقت گیر هم نیست، فرصت خوبیه برای پیشرفت هر دو طرف ، از دستش نده
طبیعتا مزایا و امکانات خوبی برای مدیرامون داریم و فقط تعداد محدودی مدیر نیازمندیم .منتظر شما هم هستم..
آدرس سایت : www.oonja.com
آی دی یاهو : Mortezanu
ای میل : oonjaweb@gmail.com
یا اگر خواستی از توی خود سایت عضو شو و خبرم کُن ، منتظرت هستم
موفق باشی
یاعلی

شهرام پنج‌شنبه 16 شهریور 1385 ساعت 07:02 ب.ظ

سلام...
وق وق قناریا.....خیلی جالبه .....
داری میری سمی....
احساس میکنم دلگیری ....
غمگینی ....
چرا؟؟

سلام..
وق وق قناریا وقتی آرامش آدم رو بهم بزنه خیلی بده..
آره دیگه، اگه بار گران بودیم رفتیم..
معلومه باید دلگیر باشم، سه ساله دارم اونجا زندگی میکنم، سه سال..... میدونی که سه سال کم نیس، شاید به ظاهر چیزی نباشه که باعث دلتنگیم بشه ولی کلا تو هم سه سال فقط خودت باشی تنهای تنها بعد بعضی وقتها یهو میری تو فکر و دلت واسه اونموقعه های خودت تنگ میشه..
غمگینیم هم واسه این تابستونه بود، از همه تفریحات زدم، اون از اون مسابقه رباتیک که بخاطر پیست و بی نظمی و ضعیفی مسوولان تو بر گزاری مسابقات مقام نیاوردیم، بعدشم امتحانام بود که 3 روز قبلش مهمون اومد خونمون تا روز امتحان... همه 6 واحدم تو یه روز امتحان داشتم، بعدشم اسباب کشی و جم کردن وسیله ها، البته هنوز خونه روتخلیه نکردیم، جایی هم پیدا نکردیم که بتونیم واسه 4 ماه وسیله هامون رو بزاریم اونجا، کلا همه چی بهم ریختس یکم...
خوب میشم...

رویا پنج‌شنبه 16 شهریور 1385 ساعت 10:31 ب.ظ http://corocodile.blogsky.com

سمیه جونم سلام
خوبی تو؟
تنهایی واقعاْ‌ زیباست
خیلی هم گاهی سخت به دست میاد!!!
مراقب تنهاییهات باش حتی وقتی بر می گردی

سمیه خیلی وقته نیومدی پیشم
انتظاری هم ندارم
اما دلم برات تنگ شده بود
فقط اومدم عرض سلام
چند تا از پستهات رو هم خوندم

سمیه ترم چندی؟!
چقدر دیگه باید بمونی؟!

شاد شاد شاد باشی
دلم برات تنگ شده بود

سلام عزیزم، خوبم به خوبی شما...
تنهایی زیباست، ولی تنهایی زیادی هم دیوونگی میاره ها!..
آره مراقبشون هستم، چون فقط یه ترم اینجا مهمونم، باز دوباره روز از نو روزی از نو میشه..
میدونم انتظاری نداری ولی حق داری انتظار داشته باشی؛ مطمئن باش دل من تنگ شده بود، هم واسه خودت هم واسه نوشته هات.
مرسی....
من الان باید ترم 7 باشم، ولی ترم 2 حذف ترم کردم، سه ترم دیگه فک کنم مونده واسم...
بازم مرسی..

ژ یگولو جمعه 17 شهریور 1385 ساعت 12:00 ق.ظ

گفتی عادت کردیم به تنهاییامون...راست میگی فکرشو نکرده بودم خیلی وقت ...واقعا سخته جدا شدن ازش...الان دیگه یه نیاز شده...

ایشالا که اگه خودت بخوای ترک عادت میکنی یه ترم میری اونجا...
اگه هم نمیخوای هم محکم تنهاییه رو اونجا هم بچسب حفظش کن...همه چی دست خود ادمه...
ببینم گفتی خداحافظی؟؟؟
تو مگه اونجا که باشی نمینویسی ؟؟؟ها سمیه؟؟؟
نکنی اینکارو یه وقتا...

سلام...
من فک میکنم تنهایی خوب نیست، آرامش رو با تنهایی نباید اشتباه گرفت، آدم باید آرامش داشته باشه، تنهایی فقط واسه یه مدت کوتاهی خوبه، من اومدم اینجا دور برم شلوغ باشه، جدا شدن از اون جو سه نفره واسه هر سه تامون لازم بود، تو خیابون که نمیرفتیم، کافی بود یکم آرایش داشته باشی یا یکم مانتوت کوتاه باشه، یا موهات بیرون، اونوقت از زمین و آسمون بسیجی و لباس شخصی با بیسیم میریزن سرت، به جد آبادت توهین میکنن، کلا خیابون رفتن با گوه خوردن هیچ فرقی نمیکرد واسمون، تو کشورای دیگه آدم پلیس میبینه احساس امنیت میکنه، اینجا 4 ستون بدن آدم میلرزه و ترجیحا تو اولین سوراخ باید قایم شه...
با اینکه 2 ساله تو اون خونهه بودیم زن صابخونمون به زور جواب سلام میداد، بعضی وقتهام مثه اونموقع که واسمون مهمون اومده بود، بیشعوری رو به حدش میرسوند، یکی دوبارم که بچه ها رو دعوت کردیم زنه فک میکرد اومدن خونه اون دزدی، یه جوری سر تا پاشون رو نیگاه میکرد که همه ترجیح میدادن نیان خونمون، کلا زندگیمون خلاصه شده بود به خونه و دانشگاه و بعضی وقتها شام بیرون، یکم دیگه اون وضع ادامه پیدا میکرد دیوونه میشدیم، این رو مطمئنم...
من تو یه جمع 1000 نفری هم اگه بخوام میتونم تنها باشم، هیچکی هیچ وقت نمیتونه مزاحم رویاهام و فکرو خیالام و تنهاییام بشه....فقط خودم باید بخوام...فعلا دوس دارم یه کم تو جم باشم...
آره دیگه..یه مدت باید از اون جو خداحافظی کنم، یکم از مسخرگی دور شده بودم..
چیکار نکنم اون کارو؟..از مشهد خداحافظی میکنم اومدم شمال به شمال سلام میکنم...

پوریا (کرگدن دوره گرد) جمعه 17 شهریور 1385 ساعت 12:15 ب.ظ

بگو جدی؟!!؟؟!

جدی...

شهرام جمعه 17 شهریور 1385 ساعت 05:28 ب.ظ

سلام دوست من ...
عیدت مبارک ......

سلام..

تبریک بدونه عیدی که فایده نداره..داره؟!
نداره..
داره؟!
نداره!
داره؟
نداره..
یعنی تو میگی داره؟! من که فک میکنم نداره..

ژ یگولو شنبه 18 شهریور 1385 ساعت 12:10 ق.ظ

سلام سمی...

سلام علی محمد...

ایلار شنبه 18 شهریور 1385 ساعت 01:03 ق.ظ

یه وقتایی دلم میگیره یه سر به وبلاگت میزنم...
بعضی وقتا تنهام. مثه خودث... بعضی وقتا تنهاست مثه ما....
بابت تموم اتفاقاتی که برات تو این مدت افتاد متاسفم... بعضی وقتا برای من هم پیش میاد...اما دل تو بهاری تره
کاش بعضی وقتا میشد ادم برای خود ش باشه...
از نوشته هات فهمیدم.. درستو دوست داری اما نمیخونی
بهشون دل نمیدی
به کسی هم دل نمیدی
از ادما میترسی
باهاشون دوست میشی و ولشون میکنی... میگی ارزش ندارن
راستش یه کم هم تنبلی میکنی
دلت برای همه میسوزه .. از همه بیشتر برای اونایی که دوسشون داری... نه اونایی که میبینی. بلکه اونایی که دلتمیخاد ببینی...
یاد همه دوستات باش
من هم دوستت...

آخی چرا دلت میگیره؟!!
آره دیگه..تنهاس مثه ما..ما هم تنهاییم مثه اون..
مرسی ولی هیچکی نمیدونه من چقد ناراحتم....واسه همه پیش میاد...
یعنی میخوای بگی این بعضی وقتها هم واسه بعضیا نیس؟!
این چیزایی که تو فهمیدی رو من فک میکنم از نوشتهام نیس، تو یه جور دیگه من رو میشناسی که من فک میکنم باهام برخورد داشتی؛ این به کسی دل ندادن دلیلش ترس از آدما نیس، :دی، ترس از دل کندن بعدشه، من یه جوری حوصله دل بستن ندارم، بعد که احساس میکنم یه نفر داره دل میبنده میزنم زیر همه چی، دل بستن دردسر داره، هر وقت موقش شد قول میدم منم دل ببندم...
خوب وقتی آدما رو شناختم و با شخصیتشون اشنا شدم و دیگه چیزی واسه کشف کردنشون باقی نموند بچسبم بهشون چی بشه؟!!!... تنبل هم هستم..
دلم واسه همه میسوزه، من نسبت به تموم کسایی که فک میکنم میشه دوسشون داشت احساس مسولیت میکنم و بهترینها رو واسشون میخوام.. اینا رو از کجاش فهمیدی من متوجه نشدم!!!....
نمیخوای بگی از کجا من رو اینقد دقیق میشناسی؟!!!

شهرام شنبه 18 شهریور 1385 ساعت 10:50 ق.ظ

سلام دوست من ..

سلام..

یاد تبلیغات سس مایونز بهروز میوفتما..

دوست من سلام..

علی شنبه 18 شهریور 1385 ساعت 04:18 ب.ظ

تو نظرات رو ببندی دلیل نمی شه که ما نظر ندیم که (نیش)
موافقم! کلا با تمام قرث هایی که سطح هوشیاری آدم رو پایین می یاره و یا آدم رو از حالت عادی خارج می کنه مخالفم.

سلام..

منم اولش موافقم....آخرشم مخالفم..مثه خودت..

علی شنبه 18 شهریور 1385 ساعت 04:19 ب.ظ

خداحافظی واقعی !!! ؟

نه به اون واقعنی...

ژ یگولو یکشنبه 19 شهریور 1385 ساعت 11:13 ق.ظ

میدونستم تنها کسی که قراره بهم فحش بده تویی ...

اخه این رنگ چه گناهی کرده که اینجور بهش جفا میشه...:دی
(سازمان حمایت از رنگها)...

حالا جدی خیلی بد شده...؟

ارس یکشنبه 19 شهریور 1385 ساعت 08:15 ب.ظ http://afroidit.persianblog.com

سلام دوست من .... ممنونم که سر زده بودی .... امیدوارم دلت برای تنهاییات تنگ نشه .

ژ یگولو یکشنبه 19 شهریور 1385 ساعت 11:47 ب.ظ

من بیشتر از تو تنگ میشه و شده...

خوبی...خوش میگذره...

جریان زنده دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 02:20 ق.ظ http://www.zendeandishi.persianblog.com

سپاس آن معلمی که به من اندیشیدن راآموخت، نه اندیشه ها را. منتظر دیدن نظرت هستم.در ضمن وبلاگ زنده اندیشی بروز شد.سری بزن خوشحال میشم.

ایلار دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 07:54 ق.ظ

کافیه یه نفر همیشه به نوشته هات سر بزنه.. مثه گیلاسی همه نوشته هات درددل تنهاییاته که میتونه شناسنامه خودت باشه..
کاش میشناختمت.. اونموقع میدونستم چقده راست مینویسم...یه چیزه دیگه. تو زندگی دانشجوییت داری خوش میگذرونی. کاش من جای تو بودم.
اگه بازم بنویسی میتونم یهت بگم کی هستی با خودت و زندگیت چه میکنی و اخرش هم چه کاره میشی...
اگه باور نمیکنی بنویس

ژ یگولو دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 10:00 ق.ظ

سمییییییییییییییییی تو کجایی ؟؟؟

دوباره دل هوای با تو بودن کرده...چه ربطی داشت بگو حالا...

رفتی شمال همش بخواب...تنبل...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد