...

امروز فک کنم سه شنبه باشه٬ آره؟؟!!!من اون روز که رسیدم خونه جمعه بود احیاناً٬ بعد ساعت ۶ و اندی بود٬ بعد منم نگفته بودم میام٬ صبح که رسیدم خونه زنگ زدم٬ مامانم آیفون رو ورداشت٬ بعد گفت بله؟؟!!!بعد منم گفتم باز کن مامان٬ بعد مامانم در و باز کرد و بدو بدو اومد تو حیاط٬ بعد گفت چه بی خبر!! آخه امکان سیل بود جنگل٬ بعد من نگفتم که نگران نشن یه وقت٬ اگه میگفتمم دهنم سرویس میشد بعد گیر میدادن روز بیا٬ منم اصن هیچ جوررش حوصله جاده اونم تو روز روشن رو ندارم٬ بعد صبحونه خوردن٬ من قسم میخورم هیچی نخوردم٬ آخه این اتوبوسه که باهاش میام آشناس بعد تا خود صبح هی به آدم چایی میده٬ آهان یه چیزی تو اتوبوس یه خانومه کنارم بود که بچه بغلش بود بعد بچه هم ۲ سالش بود بعد بچهه خوابیده بود٬ بعد خانومه خسته شده بود٬ بعد اتوبوسم صندلی خالی نداشت که خانومه دوتا صندلی بگیره بچش رو بزاره رو صندلی بخوابه بعد همش بچش بغلش بود بعد منم دلم سوخت واسش٬ آخه من تو اتوبوس خوابم نمیبره٬ بعد خانومه همش چرت میزد٬ بعد بازم دلم سوخت واسش٬ بعد جاتون خالی دهن دستم٬ کتفم٬ کمرم تا خود گرگان سرویس شد٬ بچش رو بغل کردم به خانومه گفتم بخوابه٬ آخه بچش دختر بود گفتم اینا که خوابن گوشوارش رو بدزدم٬ بعد خانومه هی بیدار میشد میگفت خسته شدی بچه رو بده بغل من٬ منم الکی هی میگفتم نه٬ بعد خانومه هم خَرم کرد یه عالمه تخمه و چیپس و پفک با سیب و آدامس گذاشت جلوم٬ آخه ما صندلی اول بودیم بعد میز داشت صندلیه٬ بعد گفت بخور خودشم خوابید٬ بعد من نخوردم که آخر سر پولش رو بگیرم٬ بعد هیچی دیگه اونا پیاده شدن پول منم ندادن٬ تازه گوشوارش رو هم ندزدیم٬ آخه نمیدونستم چه جور دزدی میکنن٬ بعد سرم کلاه رفت دیگه٬ بعد همین دیگه٬ رسیدم خونه داشتم از کمر درد و دست درد و کتف درد میمردم٬ مامانمم گفت ناهار قراره مامان بزرگ و بابا بزرگم بیان خونمون٬ منم سریعاً رفتم تو اتاق درم بستم به مامانمم گفتم هرکی بیاد من رو بیدار کنه میکشمش٬ بعد تا ساعت ۶ غروب بدونه هیچ مزاحم و سرو صدایی خوابیدم٬ بعدش اومدم تو حال همه فَکا افتاده بود٬ مامانمم به هیچکی نگفته بود که من اومدم کلی حال کردم٬ بعد دوباره شام هم مهمون داشتیم٬ یه موقع فک نکنین اینا اومده بودن پا بوسه منا٬ اومده بودن مهمونی خونمون٬ بعد آفرین به این تربیت درست٬ دخترشون لطف کرد بعد شام کمک کرد همه ظرفا رو شستیم٬ با اینکه دوس نداشتم تو کارش دخالت کنم ولی زشت بود دیگه دوتایی با هم شستیم٬ بعد دوباره ساعت ۱۱ خوابیدم تا ۸ صبح آخه این مهمونامون میخواستن برن محمود آباد بعد انزلی بعدشم اردبیل و سرعین٬ بعد هی اصرار میکردن من و شری هم بریم٬ ولی شری که تعلیم رانندگی داشت منم باید میرفتم دانشگاه دنبال کارام٬ بعد فقط بیدارمون کردن٬ بعدشم شنبه که تعطیل بود هیچی بعدشم ۱ شنبه هم نمیدونم چهجور شد هرجور با خودم فک میکنم نمیدونم چیکار کردم٬ ولی دوشنبه یادمه با پسر داییم رفتم دانشگاه دنبال کارام٬ آخه پسر داییممم تو همین دانشگاه معماری میخونه٬ بعد نیم ساعت که تا دانشگاه راهه٬ دانشگاه خارج شهره٬ بعد جلو در داشتیم خوشحال و شاد میرفتیم یهو نگهبانه بهش گفت آقا حامد نمیخوای نامزد جدیدتو به ما معرفی کنی؟ اونم گفت بابا فامیلمونه  این ترم اینجا مهمونه٬ خدا رو شکری یه نفر با نگهبونا آشنا باشه دیگه مشکلی جلو در نداری٬ بعدشم رفتیم یه جایی که هردومون یوزر و پسوورد بگیریم٬ بعد آقاهه به پسر داییم گفت اول برو دنبال کار دختر عمت کاراش که تموم شد بعد بیاین به هردوتاتون یووزر و پسوورد بدم٬ پسرداییمم گفت من که دانشجوتونم اول کارم رو راه بندازین بعد کار  اینم انجام میدیم٬ ولی آقاهه دعواش کرد٬ اونم مجبوری بامن همه جا میومد٬ بعد نامه لیسته دروسم رو اون آقاهه که مسووله امور دانشجوییشون بودپیدا نمیکرد٬ بعد من و هی اینور اونور میفرستادن٬ بعد یه جا فرستادنم که آقاهه رئیس آموزش بود و به قول پسر داییم یه سگ وحشیه٬ بعد بهش گفتم نامه من اینجاس یا نه٬ بلند شد بعد به ما هم گفت پشت سرش بریم٬ ماهم رفتیم بعد رفت پیش همون آقاهه که من رو فرستاده بود پیشش٬ دعواش کرد و بهش گفت این مسخره بازیا چیه؟؟!!!چرا جواب درست به اینا نمیدین همش اینور اونور میفرستینشون٬‌‌من‌قسم میخورم هیچی نگفتم٬ فقط پرسید کی گفت بیای پیش‌ من٬ منم گفت آقای رحیمی فک کنم اسمش بود٬ همین٬ بعد گفت سریع نامش رو پیدا میکنین تا نیمساعت دیگه همه کاراش رو انجام میدین٬ بعد پسر داییم گفت این آقاهه سگه کار هیچکی رو انجام نمیده٬ تو اولین نفری هستی که از دفترش به خاطرش اومده بیرون٬ این ازت خوشش اومده وگرنه هیچوقت کارت رو انجام نمیداد٬ بعد من دوباره رفتم پیش اون آقا اولیه بعد پوشه ها و پروندهاش رو داد به خودم که دنبالش بگردم٬ بعد تو همون پوشه اولیه خودم پیداش کردم و آقاهه به خاطر اشتباه خودش همه کارای من رو زودتر از بقیه انجام داد ولی خوب یه ساعت کار داشت بعد اومدم سرویس نبود پسر دایمم نامرد گفت اگه نیم ساعته کارت تموم میشه من واستم با استادم بریم بعد آقاهه که گفت یه ساعت کاراش طول میکشه نامرد با ماشین استادش رفت٬ بعد من میخواستم برم با پسر همسایمون بیام گفتم زشته از روز اول چتر بشم بزار از روز دوم با اون میرم و میام٬ بعد با آژانس اومدم تا رسیدم خونه ساعت ۲ شده بود دیگه.

 ایول یه دونه واو هم جا نزاشتم٬ بعدشم همین دیگه٬ خسته شدم اینقد فک کردم اینا یادم اومد...

 

نظرات 14 + ارسال نظر
ژ یگولو دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 02:48 ب.ظ

خسته نباشی...

تو چرا همش رو دور تند داری میچرخی...بابا یواشتر خسته شدی...

من که اینجا خوندم کف کردم نمیدونم تو چه جوری فک کردی و نوشتی...

ژ یگولو دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 02:52 ب.ظ

این کامنت دونیا چرا اینقده خر شدن به نظرت ...هان؟

ژ یگولو دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 02:56 ب.ظ

میگم فکر کنم این پسر داییت چون اون اقاهه که گفته سگه به کارات رسیده و تحویلت گرفته یخورده جری شده...واسه همین جیم شده و زودتر از تو با ماشین استادش رفته...دی:عجب کشفیاتی کردما...نه؟

چتر شدن هم مبارک...نیش

ژ یگولو دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 03:00 ب.ظ

تو چرا با همه اشنا در میای ..هان؟؟؟
چه جوریاست...

در ضمن جاده هم خیلی قشنگه همه جورش...مخصوصا شباش...

ژ یگولو دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 03:02 ب.ظ

ببینم تو چه مشکلی با این بیداری داری که همش میخوای باهاش لج کنی و بخوابی...

شمال که دیگه هیچی...

خرچنگ دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 06:01 ب.ظ

شرمنده
من خیلی دیر به دیر میام
خیلی فراموش کارم
شما ببخشید
میشه هر وقت آپدیت کردی یه آف برا من بزاری؟

خرچنگ دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 06:03 ب.ظ

خدا یکم شانس بده
زبون مسنجری

پوریا (کرگدن دوره گرد) دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 09:27 ب.ظ

سلام
چرا اینقدر حرف میزنی؟
سرم رفت !!

پوریا (کرگدن دوره گرد) دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 09:27 ب.ظ

دوباره دلم واسه غربت چشماش تنگه!!

پوریا (کرگدن دوره گرد) دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 09:28 ب.ظ

دوباره این دل دیوونه ...

شهرام دوشنبه 20 شهریور 1385 ساعت 10:42 ب.ظ

دوست من سلام....
فک کنم بهتری ...
خدارو شکر ..

ژ یگولو سه‌شنبه 21 شهریور 1385 ساعت 04:01 ب.ظ

سلام سمیه...

میگما خدا قول داد؟ مردونه مردونه...اره...

دستت درد نکنه ...تو چقده خوبی ...

پس من دیگه غر نزنم...(چشمک)

ژ یگولو سه‌شنبه 21 شهریور 1385 ساعت 04:04 ب.ظ

منم میخواستم باش صحبت کنم...تنها تنها رفتی...پس چرا منو خبر نکردی...؟

علی چهارشنبه 22 شهریور 1385 ساعت 12:28 ق.ظ

شلام :))

ما یه امیر خان داریم یه بار تعریف می کرد داداشش که تو چین زندگی می کنه ظهر باهاشون تلفنی صحبت کرده
و امیر خان می گه ۵ صبح فردا دیدم یکی در زد. رفتم در رو باز کردم دیدم چهره خیلی آشنا ست ... :)

گشواره دزدی و بچه داری و ... =))

نامزد جدید ::::::::::::::::::)

جالبه سیستم هنوز کاملا سنتیه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد