۷

...

آخیش سرم خوب شد٬ هیچکی که به فکر من نیس٬ دیگه جدی جدی داشتم میمردم از سر درد٬ سرم رو تکون میدادم قسمت چپ سرم و صورتم از درد بی حس میشد٬ اول رفتم شیر گرم کردم یه قهوه غلیظ و تلخ خوردم به ثانیه نکشید سرم خوب شد٬ بعدشم چایی دم کردم همه قوری رو یه رنگ ریختم تو لیوان یه چایی حسابی زهرماری هم خوردم٬ فک کنم واسه ۶ روز خودم رو ساختم٬ بعدشم رفتم جلو آینه دیدم بههههههههههههه چه دندونای خوشرنگی واسه خودم درس کردم٬ مسواکم رو خونمون جا گذاشته بودم مجبوری دیروز رفتم ۴۵۰۰ دادم از این مسواکایی که دهن لثه آدم رو سرویس میکنه خریدم٬ بعد چون مسواکم نوهه روزی ۶ بار مسواک میزنم٬ ذ ز ظ ض و غ ق دارم خب تازه اینجوری لثمم بهش عادت میکنه٬ بعد مسواک رفتم جلو آینه واقعا تفاوت رو احساس کردم٬ داشتم مسواک میزدم اون یکی مینا زنگ زد منم خدایی اصن حوصلش رو ندارم٬ شنبه تولدشه میگه شام بریم بیرون٬ حالا اصن هیچیمون شبیه هم نیستا٬ نمیدونم دلیل دعوت من چی بوده٬ حالا من برم اونجا باید همش مواظب باشم واسه هر حرکتم پس فردا حرف در نیارن٬ خدایی اصن جنبه بیرون رفتن ندارن اینا٬ اگه تولد واقعی بود تو خونشون بود بچه ها بودن من میرفتم٬ ولی قراره به بهونه تولد بریم شام بیرون من اصن حوصلش رو ندارم٬ هزار بار بهشون گفتم تو کوچه خیابون تولد بگیرین من نمیام٬ واسه همینم گوشی رو بر نداشتم٬ تازه داشتم مسواک میزدم خب٬ امروزم آخرین روز حسابداری بود٬ ولی من هنوز پول به حساب دانشگاه نریختم که بخوام برم کار حسابداریش رو بکنم٬ خدایی اصن دلم نمیاد این همه پول رو بدم به دانشگاه٬ ترمای قبلی این کارارو همش خواهرم میکرد واسم٬ الانم هر روز این همه پول میریزم تو کولم میبرم دانشگاه باز با خودم میارم خونه٬ سمانه هم هزار بار گفته یا پول همرات نیار یا مثه آدم بیا برو بریز به حساب٬ کیفت رو میزاری تو کلاس میری بیرون یکی پولا رو ورداره داغش بیشتر به دلت میمونه ها٬ ولی من هرجور با خودم صحبت میکنم اصن راضی نمیشم خب٬ تازشم دلتون بسوزهدیروز ساعت ۱ که قرار با مینا کنسل شد با سمانه اومدیم خونه ما که ساعت ۲ دوباره بریم دانشگاه٬ بعد چون آب قطع بود و ۱ ساعتم بیشتر وقت نداشتیم ناهار درس نکردم٬ بعد همون سیب و آب پرتغال و آب انبه فقط خوردیم٬ بعدشم رفتیم دانشگاه٬ بعد کلاسم سمانه رفته بود خونشون غذا ماهیچه داشتن بعد وقتی داشتن غذا میخوردن به مامانش گفته بود سمیه بیچاره تنهاس٬ یا ساندویچ میخوره یا میوه٬ بعد مامانش گفته بود از این به بعد صبحا که تا ظهر با هم کلاس دارین قبلش به من بگو شب غذا درس کنم ببری با هم بخورین٬ یا ناهار بیاین اینجا٬ بعدشم امروز چون مریم اینا ناهار آبگوشت داشتن و مریم دوس نداشت ناهار رفتیم بیرون٬ بعدشم مریم من رو رسوند دانشگاه چون با مینا باز ساعت ۱ قرار داشتم٬ یه جسارتی هم پیدا کردمنامه ای که دادن به حراست دانشگاه به اسمه منه٬ واسه همین کلید رو فقط به من تحویل میدن به مینا نمیدن٬ بعد منم با کمال پررویی میرم کلید میگیرم٬ تازه اون آقا بد اخلاقه که قبلا خواهر مادرش رو با انواع فحشا آلوده میکردم الان اینقد مهربونه در نگهبانی تو سالن رو باز کرد امروز بعد گفت خودت برو کلید رو وردار که جا کلید رو یاد بگیری از این به بعدم نمیخواد به ما بگین هر وقت خواستین خودتون بیاین از تو نگهبانی کلید رو وردارین٬ بعدم با مینا تا ساعت ۳ یه سری کار انجام دادیم٬ بعدشم مینا من رو رسوند و رفت٬ مریم و سمانه با اون یکی مینا فقط در حد سلام علیکن بعد یه چیزی فک کنماونا نیستن٬ منم تو ماشین مریم فقط حال میکنم٬ تو ماشین مینا اینا اصن حال نمیده٬نمیخوام برم خب مگه زوره٬ حالا روزی هزار بارم زنگ میزنه میبینه جوابش رو نمیدما٬ باز ول کن نیس٬ من تولد بیرون دوس ندارم خب٬ مگه زوره٬ یه مهمونی میخوان بگیرنا٬ من تولد واقعی میخوام خب٬ تو تولد باید کیک باشه٬ دسر هم باشه٬ بعدشم آهنگ منگلا باید برقصن بزارن٬ اینجوری اصن حال نمیده٬ نمیخوام خب٬ حالا اگه شام میرفتیم هتل هما باز یه چیزی٬ میگن بریم پیتزا نمیدونم چی چی٬ بی سلیقه ها٬ حالا فردا میرم کادو بهش میدم٬ بیرون بدون مریم و سمانه اصن حال نمیده٬ سری مینا اینا یه جورین٬ راستی شام چی بخورم٬ فک کن مثه دیشب باید یه بطری آب معدنی بخورم تا ساعت ۱ بشه خوابم ببره...

 

 

نظرات 14 + ارسال نظر
گیلاسی چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 09:12 ب.ظ

برات اف گذاشتم برو بخون

گیلاسی چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 09:12 ب.ظ

شب میام می خونم.... الان نمی تونم )):*

گیلاسی چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 09:13 ب.ظ

اگه دوست داری بیای از اون کامنتها بگذاری که بر می گرده به اون بی محله بگذار/.... اعتراض حقته ولی فحش نده.... افم رو بخونی می فهمی....
دوستت دارم.... خیلیییییییی

مرسی عزیزم..
من از اول اشتباه کردم جواب این عَملِه رو دادم، تو مشهد از این عمله ها زیاد پیدا میشه، تو خودت رو ناراحت نکن، اون اگه درک و شعور داشت و منطق حالیش بود که مثه آدم جواب میداد. البته شاید فک کرده محیط وبلاگ دقیقا باید مثه محیط زندگیش باشه و آدمایی هم که میان اونجا رو مثه اعضای خونوادش میبینه، که هر حرف نامربوطی رو به زبون میاره. البته تو مشهد از این برخوردای ناشایست زیاد دیده میشه. اینا اگه آداب معاشرت بلد بودن چشمشون رو نمیبستن دهنشون رو باز کنن.
البته ، حیوونییییییییییییی حق داره تو طویله بزرگ شده خب.
آدم جایی اعتراض میکنه که طرف حسابش یه چیزی حالیش باشه...
دیدی یه لحظه فک کردم شاید من اشتباه کردما، دقت که کردم دیدم واقعا بلا نسبت گاو، اینا یه چیزی فراتر از گاون.

خرچنگ چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 10:12 ب.ظ http://kharchang.blogsky.com

چه جلب!
آخه گرایش منم مخابراته
ترم آخری هستم
تو هم به نظر خیلی جلب میای!
مرسی که سر زدی و خوشحالم کردی :) ;)

خرچنگ چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 11:29 ب.ظ http://kharchang.blogsky.com

از نظر من هر کی مخابرات میخونه جلبه!(شایدم جالبه!!)
شما هم از همه بیشتر!!!
شام خوردید؟ ;)

نه...

حوصله آشپزی ندارم٬ از ساندویچم بدم میاد٬ غذا واقعی دوس دارم٬ همون ناهار خوردمش کافیه...

من دوس ندارم تنهایی غذا بخورم..

اصن سفره باید بزرگ باشه و یه عالمه آدم سر سفره باشن که بشه غذا واقعی خورد..

ژ یگولو چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 11:59 ب.ظ

خیلی فعال شدی و خوشحال به نظر میرسی...
خدا رو شکر همیشه همینجور باشی...
میبینم که بلاخره یکی پیدا شد بهت شام و نهار بده...دی*
فعلا...

خوبه..

هیچکی عمق رو نمیبینه..!!!

ژ یگولو پنج‌شنبه 29 تیر 1385 ساعت 01:49 ق.ظ

اون قبلیم از اون حرفا یی بود که گفتم...
دلم جایی دیگه پر بود گیر الکی دادم به تو...
معذرت...

م پنج‌شنبه 29 تیر 1385 ساعت 02:25 ق.ظ http://mm2.blogsky

ببخشید من نمی دونستم باید از شما اجازه می گرفتم

الان که دونستی...

آفساید پنج‌شنبه 29 تیر 1385 ساعت 01:19 ب.ظ http://s0meha.blogsky.com/

هستیم! همین دور و برا! از زیباییهای مشهد مقدس لذت می بریم! در ضمن مسواک نو مبارک!

باشه هادی جون...

ژ یگولو پنج‌شنبه 29 تیر 1385 ساعت 04:09 ب.ظ

با اجازه سمیه...من به سمیه حق میدم گیلاس تمام کامنتای سمیه به شهرامو خوندم واقعا توهین شده به سمیه...منم الکی طرفداری نمیکنم...ولی شهرام یه جوریه که من نمیخوام بگم اینجا ..مثل اینکه تا حا لا نگفتمو نخواهم گفت...
نمیدونم شاید من فضولی کردم ...شاید دوباره سمیه هم از دستم ناراحت بشه ..ولی حرف دلمو زدم نتونستم هیچی نگم در این مورد...معذرت هم از سمیه عزیز هم از گیلاسی...

نیما دینگالیگا پنج‌شنبه 29 تیر 1385 ساعت 05:34 ب.ظ http://dingaliga.persianblog.com

با این دوز بالای کافین که مصرف کردی الان یه معتاد به تمام عیاری!تا ترک نکنی هم از شیرینی خبری نیست!....میخوای واسه تولد منم بریم پیتزا بخوریم؟!:دی

ناچ..

پیتزا هم شد غذا؟؟؟

غذا واقعی میخوام...

ژ یگولو پنج‌شنبه 29 تیر 1385 ساعت 06:20 ب.ظ

اره گیلاس منم همینو میخوام بگم...میخوام تموم بشه اخه من مث خودت میدونم سمی چه حالیه...نمیتونم ناراحتیشو ببینم...

MAX PAYNE جمعه 30 تیر 1385 ساعت 01:35 ق.ظ http://maxpaynethefall.blogsky.com

ممنون سر زدی

... جمعه 30 تیر 1385 ساعت 04:31 ق.ظ

گیلاسی کامنتت بی ربط بود ورداشتمش..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد